آمدم جان به نگاهت بسپارم ، که نشد
بر لبت حادثهی بوسه بکارم ،که نشد
آمـدم تا که ز چشمت غزلی ساز کنم
غزلی گوشهی چشمت بنگارم که نشد
چکنم، ایل و تبارم همه شاعر بودند
خواستم شعر شود ایل و تبارم، که نشد
آمدم تا که مگر فاصلهها خط بزنم
بس که از فاصلههایم گله دارم، که نشد
آمدم تا که مگر عشق به سامان برسد
انتهای من و تو، نقطه گذارم،که نشد
چه کنم شاعر و تنهایی و غم همزادند
آمدم اشک بر این شعله ببارم، که نشد
آمـدم تا کـه مگر عشق به خلوت ببرم
من که درخلوت خود جز تو ندارم، که نشد
خواستم غنچه ی لب های تو را شعر کنم
این دل خسته به دستت بسپارم ،که نشد
#حسین_دلجوو