eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
106 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
پیوسته آرزو کُنمت ؛ بلکه آرزو از شرم ناتوانی خود جان به سر شود! ♥️ join»@khalvatehdel
كه چشم‌هاي تو در خوابْ شمس و مولوي‌اند كه چشم‌هاي تو در خوابْ شرحِ مثنوي‌اند كه چشم‌هاي قشنگت قشنگِ دهلوي‌اند قشنگ، البته در سايه سارِ ابرو‌ها
در می‌زنی که وارد تنهایی‌ام شوی اما بعید نیست زمانی که می‌روی در، از خودش جلای وطن گفته، مثل من در جستجوی در زدنت دربه‌در شود...
لطفا به بندِ اولِ سبابه ات بگو... یک ذره صبر و حوصله اش بیشتر شود از بُخل، زنگ خانه ی من سکته می کند دستت اگر کمی متمایل به در شود...
لطفا به بندِ اولِ سبابه ات بگو... یک ذره صبر و حوصله اش بیشتر شود از بُخل، زنگ خانه‌ی من سکته می‌کند دستت اگر کمی متمایل به در شود... 🖇💌
لطفاً به بند اوّل سبّابه ات بگو يك ذرّه صبر و حوصله اش بيشتر شود از بُخل، زنگ خانه ی من سكته می كند دستت اگر كمی متمايل به در شود در می زنی كه وارد تنهايی ام شوی امّا بعيد نيست زمانی كه می روی در از خودش جلای وطن گفته، مثل من در جستجوی در زدنت دربه در شود گفتی بيا و سر بكش از استكان من لاجرعه سركشيدم و گس شد زبان من گفتم بيا و دست بكش از دهان من اين زهر مار عرضه ندارد شكر شود... اين بچه لاكپشتِ نگون بخت سال هاست از تخم در ميآيد و سوی تو می دود امّا مقدّر است كه در آخرين قدم يعنی در آستانه ی دريا دمر شود... نُه ماه غلت خوردم و اصرار داشتم در آن رَحِم لباس شوم تا بپوشی ام يا كاسه ای شراب شوم تا بنوشي ام هر نطفه ای كه دوست ندارد پسر شود! هر نطفه ای كه دوست ندارد ورم شود پس من ورم شدم_ورمی در درون تو_ تا هی بزرگ تر بشوم، تا جنون تو همراه قد كشيدن من بيشتر شود اما پسر شدم كه تو را آرزو كنم... هی جان به سر شدم كه تو را آرزو كنم... پيوسته آرزو كنمت بلكه آرزو از شرم ناتوانی خود جان به سر شود... دستت مبارک است كه چَک می زند به گوش دستت مبارک است كه می آورد به هوش عيسای دست های مبارک! بزن مرا... تا مرده ای به زنده شدن مفتخر شود!
او که یک چیز نامشخّص بود هی مرا سمت خود کشید، وَ من نامشخّص به سمت او رفتم در خِلال همین کشیده شدن هر چه بیهوده دست و پا نَزدم بیشتر در خودم فرو رفتم او که یک عطر نامشخّص داشت از بهشتی که نامشخّص بود پخش می شد به سوی شامّه ام من که چون دوزخی رها بودم و مشخّص نشد کجا بودم بو کشیدم، به سمت بو رفتم سال ها درد نازکی بودم که به خون آبیاری ام کردم درد نازک عظیم و محکم بود درد محکم عمیق شد، غم شد و من از غم بدل به ریگ شدم و به پای خودم فرو رفتم او که در خود هزار دالان داشت او که پیچیده بود و تو در تو او که چیزی نبود غیر از او به هزاران روش کشیده مرا من هزاران نفر شدم، آنگاه به درون هزار تو رفتم کوه بی قراریم یک سو سوی دیگر مَحال بودن او و مَحالات دیگرش سویی و خیالات من به دیگر سو: پس شتابان چهار تِکّه شدم وشتابان به چارسو رفتم اوی من! اوی نامشخّص من! نرم حاضر جواب گوش به در! اگر امشب کسی به در نزد و در اگر وا نشد، وَ آن که نبود اگر از حال من سؤال نکرد در جوابش تو هم نگو: رفتم با تو رفتم، تو بردی ام از هوش اوی پنهان کاملاً خاموش! متشخّص ترین سواره ی من! من به پای خودم، به میل خودم با تو هر نکته ی چموشی را شیهه در شیهه، مو به مو رفتم سرنوشتم غلیظ و قرمز بود: دمِ درگاه نامشخّص، او زائری بود و جویِ منتظری پیش پاهای زائرش مثلِ خون گوساله ای که ذِبح کنند سرخ جاری شدم به جو رفتم