فال قهوه هر زمان زنجیر هجران را شکست
بخت سنگین سر رسید از راه و فنجان را شکست
رو به سویم کرد و با یک عشوه از من دل ربود
اینچنین بر روی زخم ما نمکدان را شکست
می شکست از فرط مستی اولش پیمانه را
تا که مجنون دید ما را رفت پیمان را شکست
عاشق آن روزی انیس درد و داغ و هجر شد
کز فراز نیک و بد تقدیس ایمان را شکست
می زند آتش پر پروانه را زانروی شمع
کو سکوت و حرمت خلوت نشینان را شکست
وه بنازم آن خسی را که ز ناچیزی خویش
شد روان بر رود هستی، جبر طغیان را شکست
یا غباری را که در اجبار جریان های باد
پر کشید از خاک و ترس خود ز طوفان را شکست
بحر تسلیم است این دریا رها کن خویش را
کو به یک موجش تلاش سخت کوشان را شکست
یک سر زلفست این عالم به آسانی بگیر
شانه ای آسوده صد موج پریشان را شکست
از تب عشق تو این شعری که گفتم بازهم
مرزهای واژه ی تبدار و هذیان را شکست
#رضا_حیدرینیا
دوباره بر سر آنم که هی زنم پا را
که باز پر کنم از خود سکوت صحرا را
به سعی تازه ای از دل برون کنم خود را
بچینم از دل باغت گل تماشا را
بجز تو حرف مرا ساده کس نمی فهمد
مگر به ناله فروشم غبار دل ها را
ظهور عشق فقط التیام زخم من است
مباد زنده کند این طلب تمنا را
بیا که نشئه ی من شد خمار یک حسرت
خمار صد شبه دارم بیار مینا را
به غیر روی تو ام نیست جلوه گاه دگر
که جز تو از دل ما کس نمی برد ما را
حریق شعله ی خواهش به جان دل افتاد
به آب دیده نشاندم شرار سودا را
به سعی و کوشش من جاده ای به قعر تو نیست
ز سعی موج نباشد شکست دریا را
به مرگ تازه نمودم دوباره عشق تو را
صلیب می شکند غربت مسیحا را
#رضا_حیدرینیا
چشم تا بر هم زدم نور چراغ از دست رفت
من پی وصل تو می گشتم، فراغ از دست رفت
در حریم شعله ی عشق تو من پروانه وار
آنقدر بی بال چرخیدم که داغ از دست رفت
خانه ی شوق تو را منزل به منزل گشته ام
آنزمان پیداش کردم که سراغ از دست رفت
همچو بلبل وصل گل می خواستم صد حیف و آه
تا رسیدم در کنار گل دماغ از دست رفت
خواستم اندیشه را با عشق افساری زنم
از پی افسار تا رفتم الاغ از دست رفت
جهد کن عاشق که در فصل بهاران سر رسی
قبل از آنکه گویدت پاییز ، باغ از دست رفت
#رضا_حیدرینیا
چو بلبل نغمه ای را خواندم و از این چمن رفتم
مثال شمع من با سوختن از انجمن رفتم
تو را با خویش اگر کاری ست خوش باش و بمان اینجا
که من اول قدم از دستهای خویشتن رفتم
تماشا کردنم از التهاب واژه تا رد شد
شبیه غنچه ، لب وا کرده قبل از هر سخن رفتم
نسیم کوی تو آمد زمینگیرم نمود آنگه
مثال خاک با این باد با برخاستن رفتم
صبوری کردم از آغاز با فکر وصال تو
چو پر شد کاسه ی صبرم سپس با ریختن رفتم
دو پای مانده در گل داشتم از حسرت بی حد
چو حسرت محو شد آنگاه با یک پر زدن رفتم
ز هر آنچه رها کردم, نترسیدم, گذر کردم
اگر رفتم نه در اندیشه ی باز آمدن رفتم
فرستادم به سوی اهل دل پیراهن خود را
که یوسف وار از این چاه غم بی پیرهن رفتم
'کجا دانند حال من سبکباران ساحلها'
که بی قایق به جنگ بحر آن زلف شکن رفتم
تحیر پیشه کردم بس که از اندیشه سودی نیست
به معنی تا که پی بردم نه او آمد نه من رفتم
ز خود بیرون پریدم عاقبت با نشئه ی حیرت
نیافتادم به غربت هر قَدَر دور از وطن رفتم
#رضا_حیدرینیا
با الهام از غزلی از بیدل دهلوی"
من مولوی ام ، شمس منی ، عشق جگر خوار
تو منطق پروازی و من همّت عطار
"ای تیر غمت را دل عشاق نشانه"*
من شیخ بهاییام و تو خانهی خمّار
من حافظم و تو نفس باد صبایی
تو دایرهی قسمت و من نقطهی پرگار
پروانه به آتش غزل از شوق تو گوید
بلبل بکشد خط به هوا با نوک ِ منقار
هر کس به زبانی شده سرگرم خصالت
مجنون به جنون گردی و منصور سر ِدار
دلها همه در وصف تو مشغول غزل بود
از رودکی آغاز شده تا خود ِ شهیار**
تو سر تری از هرچه که از حسن تو گفتند
کی مشت تواند بدهد شرح ز خروار؟
والله اگر روی تو در پرده نهان بود
در دست نبود اینهمه در وصف تو اشعار
این نکته ز من نه ، بِشِنو از خود ِ سعدی
در حلقه ی گیسوی تو کم نیست گرفتار
#رضا_حیدرینیا
*مصراع تضمین شده از شیخ بهایی
آنانکه ز احوال دل زار نوشتند
بر چهره ی آیینه ز دیدار نوشتند
بر حال پریشان شده از نشئه ی عشقت
صد نکته ی سر بسته به اسرار نوشتند
با عشوه ی اندام تو در بند نشستند
زندانی عشقت شده اقرار نوشتند
پرواز کنان بر سر احوال دل خویش
خطی به هوا با نوک منقار نوشتند
حک کرده جمال تو در آیینه ی اشعار
چون سایه که بر پرده ی دیوار نوشتند
احوال دل خویش به صد جلوه سرودند
از حال خوش و حالت بیمار نوشتند
از چهره ی گلگون تو صد حال گرفتند
از قامت سرمشق تو رفتار نوشتند
کم نکته ندیدند ز سر منزل اسرار
کم نکته نگفتند که بسیار نوشتند
چون بلبل سر مست به صد باغ پریدند
چون شمع به آتش ز شب تار نوشتند
یک نقطه نمانده ست در این دایره مستور
هر آنچه جواب است به اشعار نوشتند
این اصل به خاطر بسپارید که خوبان
یوسف فقط از بهر خریدار نوشتند
#رضا_حیدرینیا
قصه ی هجران لیلی بالِ از خود رفتن است
در سرِ مجنون که خود پامالِ از خود رفتن است
اینهمه افسانه ها کز شرح حالِ عشق هست
شرح حالی بی رمق از فالِ از خود رفتن است
هر کسی زین ماجرا مفتون تعبیر خود است
مستِ تعبیریم و این ابطالِ از خود رفتن است
در دعای سال نو گفتیم حول حالنا
شاید این سالی که آمد سالِ از خود رفتن است
بی خبر، اینجا به هردم میتوان از خویش رفت
این دعا از فرطِ استیصالِ از خود رفتن است
قصه ی آزادی ما زین قفس افسانه نیست
این قفس شاید درِ اقبالِ از خود رفتن است
گر پیِ آزادگی هستی ز خود آزاد باش
هرچه هست اینجا به استقلالِ از خود رفتن است
زاهد از خود دور کن تسبیح ِ دانه دانه را
خال معشوق است کو تکخالِ از خود رفتن است
از نیاز خویش فارغ شو. نیایش بهر چیست؟
هر نیازت عینِ اضمحلالِ از خود رفتن است
میوه ای کینجا رسید از این درخت افتاد و رفت
هرکسی مانده ست اینجا کالِ از خود رفتن است
هیچکس با تو نمی گوید حدیثِ بی منی
هرکسی از خویش رفته، لالِ از خود رفتن است
معتکف می گفت افسونی ز وصفِ اعتکاف
گفتم اینها جمله قیل و قالِ از خود رفتن است
در حدیثِ شمع بین، عرفان به دور از انزواست
مجلس از او گرم و او در حالِ از خود رفتن است
هر کسی با شیوه ای گرمِ رهایی از خود است
شاید این کشکولِ صوفی شالِ از خود رفتن است
#رضا_حیدرینیا