برکه با خاطره ی ماه به هم میریزد
میوزد باد و سحر گاه به هم میریزد
مینویسم که طلوعی بکنی در غزلم
واژه در لحظه ی کوتاه به هم میریزد
آمدی باز به دنیای نگاه من و دل
تپش قلب پر از آه بهم میریزد
بهتر آن است بمانی ته بن بست دلم
ور نه با آمدنت راه به هم میریزد
عمق دلتنگی من، دلهره ی رفتن تو
ختم آهی که ته چاه به هم میریزد
#روژان_حضرتی