...:
...:
من پاره های قلبم و در اشك جاری ام
خونابه ای به وسعت يك زخم كاری ام
چون قلب ديرسال تراشيده بر درخت
تنهاترين نشانه ی يك يادگاری ام
يلداي من كه ثانيه ی شوم ساعت است
ای وای بر حكايت شب زنده داری ام
زندان شيشه بود جوابم كه چون گلاب
ديدم سزای خنده ی شوم بهاری ام
من دست بر كمر زده ام از خميدگی
جز دست من نكرده كسی دستياری ام
غمزوزه ی جراحت گرگم به كوهسار
با درد خويش هم نفس بی قراری ام
چون سايه ی طويل درختم كه در غروب
هر لحظه بيشتر ز تن خود فراری ام
بندی به پای دارم و باری گران به دوش
در حيرتم كه شهره به بی بند و باری ام
#غلامرضا_شکوهی
#سایه_طویل_درخت