eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
دستی بلند کردم و گفتم: "سفر به خیر!" خوش می‌روی، گذار تو از این گذر به خیر من چون گَوَن، اسیر غم خویشتن شدم یاد تو -ای نسیم خوشِ رهگذر!- به خیر یاد تو -ای که خیسی چشمان من نشد آخر به عزم راسخ تو، کارگر- به خیر یادت نمی‌رود ز خیالم، مگر به مرگ ذکرت نمی‌رود به زبانم، مگر به خیر بی‌خوابی، ارمغان دلِ رفته‌ی من است هرگز نمی‌شود شب عاشق سحر، به خیر تسلیم ناگزیریِ تقدیر خود شدم دستی بلند کردم و گفتم: "سفر به خیر..."
تحمل کردن قهر تو را یک استکان بس نیست تسلی دادن این فاجعه میخانه میخواهد
گرچه مطرودم ولی از عشق خشنودم که ساخت از خیالت همدمی، از حسرتت همسایه‌ای
‍ گرچه می‌دانم دلم از عشق ناخشنود نیست عشق جز دردِ عمیق و زخمِ بی‌بهبود نیست
بگو چرا بنویسم؟ به دفتری که‌ ندارم هنوز هم غزل از حال بهتری که ندارم دلم هوای تو دارد ولی چگونه ببندم هزار نامه به پای کبوتری که ندارم؟ به رغم آنکه نبودی، همیشه پای تو ماندم که سخت مؤمنم اما به باوری که ندارم! اگرچه بافتنی نیست راهِ تا تو رسیدن به‌جز خیال ولی راه دیگری که ندارم شبیه ابر بهاری، دلم عجیب گرفته کجاست شانه‌ی امنِ برادری که ندارم؟!
از آن سکوتِ پر از گفته‌ی نهان، پیداست دل تو مردِ «به عشق اعتراف کردن» نیست
از عشقِ مخفیانه چه جرمی بزرگ‌تر؟ شاید سبک شدی دلِ من، اعتراف کن ! دوسش دارم این 🤗اااا
گفت با طعنه رفیقی که: «اسیری!»، گفتم: رحمت اوست که گیسوی رهایی دارد
تحمل کردن قهــر تُو را یک اسـتکان بس نیست... تسلی دادن این فاجعه میخانه میخواهد
✨ یا دست بر این قلب‌ پریشان شده بگذار یا جمع کن آن مویِ پریشان شده‌ات را
. به سوی توست اگر این نگاه، دستِ خودم نیست صبوری از دلِ تنگم مخواه! دستِ خودم نیست مخوان به گوشِ منِ دل‌سپرده پند! که این عشق اگر درست، اگر اشتباه، دستِ خودم نیست همین که پلک گشودی به ناز، پر زد و دیدم دلی که دستِ خودم بود، آه، دستِ خودم نیست مرا ببخش که می‌خواهمت اگرچه بعیدی که من پلنگم و مهرم به ماه، دستِ خودم نیست برای از تو نوشتن، رديف شد کلماتم که اختیارِ غزل، هیچ‌گاه دستِ خودم نیست
نمی‌توانم از اين بغضِ بی‌اراده بگويم که با سواره چه حرفی منِ پياده بگويم؟ به آن که در دلش آبی تکان نخورده، چگونه از آتشی که نگاهت به جا نهاده بگويم؟ چه سود اگر که هوای تو را نداشته باشد؟ سَرم کم از بدنم باد اگر زياده بگويم نه طاقتی که از آن چشم تيره، دست بدارم نه فرصتی که از اين حالِ دست‌داده بگويم پناه می‌برم از شرِّ شهرِ بی‌تو به غربت؛ به گوشه‌ای که غمم را به گوش جاده بگويم چه سخت منزوی‌ام کرده است عشقِ تو، بشنو: "دلم گرفته برايت، سليس و ساده بگويم"
غمم را شرح خواهم داد اگر پیدا کنم گوشی اگر پیدا کنم هم‌قد تنهاییم، آغوشی که ام؟ در وعده‌گاه خنجر و نیرنگ، سهرابی میان آتشی از کینه و تهمت، سیاووشی چنان بر چهره ام با غصه چنگ انداختی دنیا، که از شادی نشانم نیست جز لبخند مخدوشی من از صدها تَرَک در پای‌بستِ خانه، آگاهم دلم را خوش نخواهد کرد هیچ ایوان منقوشی به دنبال هماوردم مرو، بیهوده می‌گردی به قصد نفی و انکارم میا، بیهوده می‌کوشی فریب جان ِسرشار از سکوتم را مخور، روزی دهان از خون دل وا می کند هر کوه خاموشی
به سوی توست اگر این نگاه، دستِ خودم نیست صبوری از دلِ تنگم مخواه! دستِ خودم نیست مخوان به گوشِ منِ دل‌سپرده پند! که این عشق اگر درست، اگر اشتباه، دستِ خودم نیست همین که پلک گشودی به ناز، پر زد و دیدم دلی که دستِ خودم بود، آه، دستِ خودم نیست مرا ببخش که می‌خواهمت اگرچه بعیدی که من پلنگم و مهرم به ماه، دستِ خودم نیست برای از تو نوشتن، رديف شد کلماتم که اختیارِ غزل، هیچ‌گاه دستِ خودم نیست
رفت آبرویش مثل آب از جو، چه خواهد کرد؟ شیری که شد بازیچه‌ی آهو، چه خواهد کرد؟ از دست‌های دوست جز این انتظاری نیست جز زخمِ پی‌در‌پی مگر چاقو چه خواهد کرد؟ سنگم مزن زاهد! که‌ دست از شیشه بردارم بیمار معلوم است با دارو چه خواهد کرد! من مانده‌ام یک عمر این دل، زندگانی را دور از طنابِ دارِ آن گیسو چه خواهد کرد؟ از ردِ پای رفتنش پیداست دیگر، عشق خون مرا امروز فرش کوچه خواهد کرد حاشا حسادت ورزم احوال رقیبم را با من چه کرد او تا مگر با «او» چه خواهد کرد؟
دستی بلند کرد و گفتم: «سفر به خیر!» خوش می‌روی، گذار تو از این گذر به خیر من چون گوَن، اسیرِ غمِ خویشتن شدم یادِ تو، ای نسیمِ خوشَ‌رهگذر! به خیر یادِ تو، ای که خیسی چشمان من نشد آخر به عزمِ راسخِ تو کارگر، به خیر یادت نمی‌رود زِ خیالم؛ مگر به مرگ ذکرت نمی‌رود به زبانم؛ مگر به خیر بی‌خوابی ارمغانِ دلِ رفته‌ی من است هرگز نمی‌شود شبِ عاشق، سحر، به خیر تسلیم ناگزیریِ تقدیر خود شدم دستی بلند کردم و گفتم: «سفر به خیر!»
تو رفته‌ای از دست، دستم بند ِجایی نیست من رفته‌ام از دست، امّید شفایی نیست کشتی سرگردان طوفان دیده‌ای هستم بعد از تو طوفان هست اما ناخدایی نیست تو مانده‌ای آن سو و من این سو، میان ِما نیلی خروشان است و اعجاز عصایی نیست برف فراموشی چنان باریده بر ذهنت انگار از من هیچ جایی، ردّپایی نیست اما برایت باز هر شب شعر خواهم گفت قلبی که ناآرام شد، رام ِجدایی نیست...
چو رنج بوده فقط سهمم از جهانِ شما خوشا به کنجِ اتاقم، خوشا جهانِ خودم
راه می‌آمد و خوش بود اوایل با من دارد امروز اگر این همه مشکل با من صبر کن ای دل دیوانه! ببین تا چه کند عاقبت رفتن معشوقه‌ی عاقل با من نام «دل» بردم و از سینه‌ام آتش برخاست تا بدانی که چه کرده‌ست همین دل با من عمری از عشق چنان بوده نصیبم که شده‌ست معنی «حسرت» و «اندوه»، معادل با «من» با چنین بختِ سیاهی، چه امیدی به وصال؟! نیست از مزرعه‌ی سوخته، حاصل با من   «مرگ، بهتر که از او دور بمانم» این را گفت یک ماهی افتاده به ساحل، با من