شمع انجمن
گاه گاهی عشق در پیری جوانم میکند
این بهار آسوده از رنج خزانم میکند
در دلم گلبوتههای آرزو سر میزنند
شوقِ این گلهای رنگین باغبانم میکند
با نوای بلبلی مست سرودن میشوم
ساز پرشور نسیمی نغمهخوانم میکند
چون قناریهای عاشق، دستِ پر مهر بهار
نوگلی را سایبان آشیانم میکند
یاد یارانی که با هم بزمِ الفت داشتیم
همچو شمعِ انجمن آتش زبانم میکند
هرچه با من زندگی نامهربانتر میشود
بیشتر از پیش با خود مهربانم میکند
بر دلم تاب و توانی تازه میبخشد امید
هرچه پیری خستهجان و ناتوانم میکند
پای تا سر عشق و احساسم ولی موی سپید
همچو آتش زیر خاکستر نهانم میکند
سروِ آزادم ندارم باکی از باد خزان
جنگ با قهر طبیعت قهرمانم میکند
همچو تیر از راست رفتن سر نمیپیچم "سخا"
گرچه هردم بار پیری چون کمانم میکند
#فضلالله_شیرانی
#سخا
وقتی لبت به خنده چو گل باز میشود
در من بهار تازهای آغاز میشود
میآورد پیام دلت را برای من
رازی که در نگاه تو ابراز میشود
ساز دلم چو نغمهٔ «ماهور» دِلکش است
هرگاه با نوای تو دمساز میشود
وقتی کبوترانه کنم قصد کوی تو
یادت برای من پَرِ پرواز میشود
با جلوهٔ بهارِ نگاه تو، مرغ دل
همراز بلبلان خوشآواز میشود
تا نقش روی توست در آیینهٔ دلم
هر شب سرشکم آینهپرداز میشود
عاشق اگر که خیمه به صحرا زند، رواست
آنجا که عشق خانهبرانداز میشود
هر شب "سخا" به رخصتِ "صائب" در اصفهان
مهمان بزم "خواجهٔ شیراز" میشود
#فضلالله_شیرانی
#سخا
از کتاب "دلم اینجاست"
آفتاب آرزو
میخواهم ای آرام جان، یک وعده مهمانت کنم
پوشیده از نامحرمان، شمع شبستانت کنم
بنشینم و بنشانمت، اسرار دل برخوانمت
اهل وفا گردانمت، پابندِ پیمانت کنم
گویم غم تنهاییام، شیداییام رسواییام
با دیدهٔ دریاییام، گوهر به دامانت کنم
از بعد عمری جستجو، منزل به منزل کوبهکو
چون آفتاب آرزو، روشنگر جانت کنم
ای روز و شب دمساز دل، عشقت پَرِ پرواز دل
گر با تو گویم راز دل، ترسم پریشانت کنم
یادت نخواهد شد جدا، از این دلِ دردآشنا
بیگانگی بس کن بیا، تا جان به قربانت کنم
#فضلالله_شیرانی
#سخا
کوچهسار خیال
صــفـای آیـنـه دارنـد نـور چـشـمانت
به حیرت است دلم در حضور چشمانت
دلم به یاد تو صحرای سینهام سیناست
بخوان کلیم دلم را به طور چشمانت
یکی دو جرعه بنوشان مرا که میجوشد
شـراب عشق ز جـام بلـور چـشمانت
قسم به صبح نگاهت که دیدهام هرصبح
فروغِ عاطفه را در ظهور چشمانت
همیشه عاشق آن لحظهام که میافتد
به کـوچـهسـار خـیالم عبـور چـشمانت
جمال خویش نهان کن از آن که میشکند
غـرور آیـنـه پـیش غـرور چـشـمـانت
از آن شبی دل بیطاقتم شـکیبا شد
که شد اسیر نگـاه صـبور چشمانت
نظیر نـاز نـگـاه غـزال زیبـایی است
به دشت هر غزل من مرور چشمانت
مـن آن "سخای" خراباتیام که با نگهی
شـدم خـراب شـراب طـهور چـشمانت
#فضلالله_شیرانی
#سخا
دیدم که حریم سبزه شد بسترِ گل
آورد صـبـا شـمـیـم جـانپـرور گل
در باغ دلـم شـور محـبت گل کرد
وقتی که نسیم شانه زد بر سر گل
#فضلالله_شیرانی
#سخا
لبخـندِ لطـیفِ غـنچه دیدن دارد
گـلنـغـمـهٔ بـلبـلان شـنیدن دارد
از خـندهٔ نازِ او در آغوش نسیم
پیداست که نازِ گل کشیدن دارد
#فضلالله_شیرانی
#سخا