تا که در بند یکی بندم هست
با توای سوخته! پیوندم هست
نبرم راز مگر با خورشید
تا به خون ریشهی سوگندم هست
خنجر خاری در خون دهان
گر ز گلزار بپرسندم؛ هست!
گر بهنرمی گذرند آتشوار
جادوی آبی ِ ترفندم هست
داغ سرسختی ِ اندیشهی سرخ
زخم خونین ِ خطرمندم هست
بند، گلخانهی خون خواهد شد
تا دل ِ سرخ غزلبندم هست
گل خون میشکنم، میروم، آی!
باغ را گل-گل مانندم هست
تو بر آنی که مرا پشتی نیست
من برآنم که دماوندم هست
پنجه گر رویدم از سنگر عشق
گل نارنج تشاکندم هست
شفقی ریخته در سرب و سرود
روی دلتای فرآیندم هست
دل اکنونم اگر خفته به خون
دل فردایی خرسندم هست
ای کبوتر! مرو از شانهی من!
تا بهلب شاخهی لبخندم هست
در زمستانم اگر، خون ِ بهار
با چه گلها که در آوندم هست
#سعید_سلطانپور