من ندانم گفت آری زیر لب یا گفت نه!
آنقدر دانم که با چشمان گویا گفت نه
رو نهادم با هزاران واژه استقبال را
با وداع تلخ او یک واژه تنها گفت نه
باد را گفتم نباید سخت در زنجیر شد
بازتابش را چو کوه پای برجا گفت نه
برکهای متروک در رؤیای رفتن غرق بود
موج از تصمیم او خندید دریا گفت نه
دشت بی پروای باران خفت با اندام سبز
ابر ازین خواهش به خود لرزید اما گفت نه
نسترن در شعرهایش گفت از اثبات نور
آسمان در جمله هایش ، آشکارا گفت نه
خوب میدانست رنگ آخرش بی پاسخ است
حرفها خاکستری شد بیمحابا گفت نه!
#سپیده_سامانی
🆔@abadiyesher
تو را به گریه سرودم، وداع تا شب پایان
به یاد آر پس از این، سرود واژهی گریان
تو اى عزیزترینم! خزان رسیده به شهرت
و ناگزیر سفر کن، ز سایههاى گریزان
نه با شکوفه و خنده، نه چون رهاى پرنده
که در شبى شکننده، که بىستاره و پنهان
نمانده است شهابى، نه آتشى و نه آبى
که داغهاى سرابى، که خارهاى مغیلان
بگو به ماه نتابد، به کوچه راه نیابد
ز خانه تا بگریزى، چو بادهاى پریشان
شبت مخاطره دارد، غروب خاطره دارد
نظر به پنجره دارد، نگاهِ خستهی ایوان
تو چشم بر همه بسته، من از وداعِ تو خسته
دلِ ستاره شکسته، (سپیده) سر به گریبان
#سپیده_سامانی
🆔@abadiyesher
دو خط زرد و موازى، دو انتظار، دو پایان
خزان و باد مهاجر ، دو کاروان و زمستان
پرنده شعر غمش را سرود و رفت ـ از آن پس
نماند سایهی سروى به رهگذار، غزلخوان
از این کرانهی آبى نفیر مرگ شنیدم
که رود با سفر ابرها گذشت شتابان
چو برگرفت سحر زاد و برگ کوچ ، ندیدى
که مرزبان شفق خون گریست در غم هجران
درآن زمان که به تن داشت جامهی سیهش را
ستاره با شب و شهرش وداع کرد چه آسان
تمام خاطرهها را به خاک بُرد نسیمى
که در دقایق تدفینِ عشق بود پریشان
فریب را سر اغفال نیست قصه مگویش
که ماه سوخته باور کند حقیقت نقصان
(سپیده) شعر تو از سرخ و سبز بود، چه آمد؟
مرا سیاه بخواهید و بس در این شب ویران
#سپیده_سامانى
🆔@abadiyesher