گیسوی توست عطرِ بهارانههای چای
یک استکان بریز که قندان بیاورم...
#سیامک_بهرامپرور♥️
چقدر دست تو با دست من محبت کرد
و انحنای لبت بوسه را رعایت کرد
من از تو با شب و باران و بیشهها گفتم
و هر که از تو شنید از بهار صحبت کرد
کتابِ چشم مرا خط به خط بخوان، خانم
که تابِ موی تو را مو به مو روایت کرد
سرودن از تو شبیه نوشتن وحی است
و آیه آیه تو را می شود تلاوت کرد:
اَلَم تَری که غزل کیف می کند با تو ؟
تنت ارم شد و من را به باغ دعوت کرد
و تن، تنت، که وطن شد غزل مطنطن شد
و رقص شد وَ تَتَن تَن تَنــانه حرکت کرد
به سمت عطر تو تا قبلهها عوض بشوند
و بعد رو به تو قامت که بست ، نیت کــرد
منم مسافر چشمت،مرا شکسته نخواه
و نیت غزلی در چهار رکعت کرد
رکوع کرد وَ تسبیحهاش پاره شدند
و مُهر را به سجودی هزار قسمت کرد
قنوت خواند : خدایا،چرا عذاب النار ؟
که آتشم به تمام جهان سرایت کـرد
و بی عذاب ترین عشق، آتشی شد که
فرشتگان تو را نیز غـرق لذت کرد
تشهد : اَشهَدُ اَن بوسه ات دو جام شراب
و اَشهَدُ که لبانم به جام عادت کرد
سلام بر تو که باران به زیر چتر تو بود
سلام بر تو که خورشید هم سلامت کرد
غزل تمام،نمازش تمام،دنیا مات
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد
وَ تو بلند شدی تا انار بشکوفد
دعای قلب مرا بوسه ات اجابت کرد
غـزل به روی لبت شادمانه می رقصید
و هر کسی که شنید از بهار صحبت کرد
#سیامک_بهرامپرور
خوابیده ای چو کودک در گاهواره ای
کودک نگو ! فرشته بگو! ماهپاره ای
مانند آریان و هلن،نسل منقرض
زیبای خفته ها! نکند سنگواره ای
شب ، نرم ، روی بالش تو پهن می شود
تا بوسه ها زند به سحر گوشواره ای
در لا به لای پلک تو خوابیده مریمی
در سینه ام ، مسیح دل پاره پاره ای
روی گلوی گرم تو سیبی چقدر سرخ
شیطان! بیا ببین ! به خدا هیچکاره ای
بر روی راه شیری ات آغوش یک شمع
آه ای رمیده دل!تو چرا بی ستاره ای؟
بر تار و پود پیرهنت گل نموده است
آنقدر یاسمن که ندارد شماره ای
بر تن : شکوفه ، برف : تنت ، عمق : آفتاب
آن فصل چارمت؟ خود من ! نیست چاره ای
تصویرهای من همه عینی است ، عین تو
حیف از حقیقتت که شود استعاره ای
ققنوس جان خسته ام آتش گرفته است
دستان من به سوی تو چونان شراره ای
هی سعی می کنم ، و سرم رو به آسمان:
آخر خدا ! خلیل تو هم داشت ساره ای
یک جمله ، سرخ ، روی لبت بال می زند
اسمم نهاد ، کاش بیاید گزاره ای
اما سه نقطه آخر جمله نشست با
لبخند جمع و جور لب خوش قواره ای
باقیش را بگو ! نشنیدی مگر که : (( نیست
در کار خیر حاجت هیچ استخاره ای ))
یک پنجره و تو و سکوتی که می وزد
خوابیده ای ! چو کودک در گاهواره ای
#سیامک_بهرامپرور
بانوی قصه های شبانه ! ترانه پوش
بنشین کنار من ، غزلی تازه دم بنوش
بنشین کنار من ، نفسی تازه کن ، بخواب
در من بپیچ دختر زیبای دیرجوش
با من بجوش ! قُل قُل صد بوسه ! غلغله
غوغایی از تو می شود این شب ، شب خموش
در من شبیه کولی شبگرد کوچ کن
بگذار کوله بار دلت را به روی دوش
چوپان واژه واژه من باش در شبی
که می رسد صدای شغالان از آن به گوش
بردار باز نی لبک باد را ؛ بزن
از میش ِماه ، شیر ِجنون و عطش بدوش
رو کن به آسمان ، به زمین اقتدا نکن
در کار گِل نباش ، برای دلت بکوش
مردم به فکر قصر شنی روی ساحل اند
عاشق به فکر وسعت دریای روبه روش
پارو بزن ! نه ! منتظر بادها نباش
یک قایق است و کثرت امواج پر خروش
هی غصه می خوری که چه ؟ عشق از سرم گذشت
ما نیستیم مشتری شهر غم فروش
پالان غم کج است ، تو بر رخش عاشقی
بگذار زین و بگذر از این قاطر چموش
عشق است شوکران و بمیریم اگر : شهید
غم ، سم خودکشی حقیرانه : مرگ موش
#سیامک_بهرامپرور
گیسوی توست عطرِ بهارانههای چای
یک استکان بریز که قندان بیاورم...
#سیامک_بهرامپرور
@abadiyesher