دیدی که رسیدم به سرانجامِ مسیرم
این چند نفس را بِسِتان تا که بمیرم
انگیزه ی آغاز من و زندگی ام آه
این بوده که یک ثانیه پایان بپذیرم؟
ذهنیت ِ گندیده ی مردابِ تباهی
چنگال کشیده ست به دریای ضمیرم
من را لب ِ آن چشمه ترین هم برسانی
حتی نشود خیس ، کمی حسِ کویرم
قارونِ نگاهی است به چشمان من اما
در سایه ی گنجینه ی چشم تو فقیرم
یک عمر در آیینه شدم خیره ببینم
تصویر جوانی ِ تو در چهره ی پیرم
شاید که تلاش تو به جایی نرسد حیف
وقتی به مکافاتِ خرافات اسیرم
از غصه ی من دغدغه ای نیست برو تو
بگذار بمانم که بگندم که بمیرم
#شعر_مهرناز_ناصرزاده
🍂🌼