یک دلهرهی عجیب در من گاهی
چون شعله به قامتِ نحیفِ کاهی
میافتد و از ترس به خود میلرزم
مصداقِ هراسِ مرغی از روباهی
ترس از پیِ ترس و حادثه از پیِ هم
میافتم از آن چاله به قعرِ چاهی
آن چاه به رویِ من فرو میریزد
از قصهی این حادثهها آگاهی؟
افتاد شبی به جانِ من، عشق تو، چون
دریاچهی پر نمک به جانِ ماهی
اینگونه شده که میروم گَه گاهی
تا مرزِ فنا؛ چه قصهی کوتاهی!
#غزلباوزنرباعی
#شهرام_مؤدب