eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
106 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ بامن مداراکن که عشقم جان بگیرد در سایه ات قلبم سر و سامان بگیرد چشم مرا مهمان خود کن گاهگاهی تا با نگاهی در دلم طوفان بگیرد محکم درآغوشم بکش گویی قرارست یک لحظه ی دیگرجهان پایان بگیرد گاهی برای لحظه های بی قراری باید کمی عقل از دلت فرمان بگیرد شاید کنارِ هم برای خاطر عشق منطق بر احساساتمان آسان بگیرد
: کاش در وصفِ دل آرایی و طنازیِ تو من همان شاعرِ شیوایِ دیارت باشم تو هراَز گاه کمی عاشق من باشی ومن تا ابد عاشقِ بی صبر و قرارت باشم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ‍‌ ‌ ‌‌ ‌‌ 🦋🌺🦋
‍ آمدو با طعنه غرقِ افترایم کرد و رفت متهم بر صدهزار و یک خطایم کردورفت تازه با تنهایی ام خو کرده بودم ناگهان یک صدای آشنا از خود جدایم کردورفت غرقِ دریای خودم بودم که از راه آمد و در میانِ کشتیِ غم ناخدایم کرد و رفت همچو دردی رخنه دراعماقِ قلبم کرده بود با نگاهِ نافذش قصدِ شفایم کرد و رفت تاکه دل دادم به چشمانش نگاهش را گرفت همدمِ یک بغضِ بی چون و چرایم کردورفت آنکه جز رویای وصلش در سرم چیزی نبود با عذاب و درد هجران مبتلایم کردورفت بی هوا رفت و مرا پای پیاده بی چراغ راهیِ بیراهه سوی ناکجایم کردو رفت من که در شهرم سرآمد بودم از کبر و غرور پای عشقش زار و بیمار و گدایم کردورفت قلبِ خونم در غمش صدهاهزاران تکه شد تا ابد در سوگِ دل صاحب عزایم کرد و رفت
‍ با نگاهی آن همه آزار  یادم می رود هرچه کردی برسرم آوار یادم میرود خوب میدانم نمیمانی برای قلبِ من باز تا دل می کند اصرار یادم میرود چشمهایم رازِ دل را برملا میسازد وُ تاکه میخواهم کنم انکار یادم میرود چالِ لبخندت که برگونه نمایان میشود سالها  دلتنگی و تکرار  یادم می رود در فراقت شعرها گفتم برای چشم تو چشم درچشمت،همه اشعار یادم میرود منکه میدانم دوباره میکُنی خون بر دلم بُگذرد تا کارِ دل از کار  یادم می رود میروی و باز حالِ من دگرگون می شود هرچه را که کرده ام اقرار یادم میرود منکه یک عُمری فراموشم شده بی مهری ات گربیایی باز هم  این بار... یادم می رود... !
من آمده ام شاعـرِ چشمانِ تو باشم جانان منی کاش کمی جانِ تو باشم با این همه آزار که از عشقِ تـو دیدم ایکاش که یک ثانیه مهمانِ تو باشم یکباره فراری شدم از مکتب و استاد تا بادل وجان طفلِ دبستانِ تو باشم من آمده ام با همه ی تـاب و تـوانم پُر نـورترین شمعِ شبستانِ تو باشم بـر هیچ شبی، نـورِ نگاهم ندرخشید تـا ماه ترین ماهِ درخشانِ تـو بـاشم فرمان بده تا جان بدهم برسرِ پیمان من آمده ام تا که بـه فرمانِ تو باشم زائر بشوم، بـر سرِ کوی تو و یک عمر آواره ی چشمانِ، غـزلخوانِ تو باشم با میـلِ خودم آمده ام تا بـه قیامت در بندِ تـو در گـوشهٔ زندانِ تو باشم شاعر:
نازِ معشوق گـران است، خریدن بلدی؟ غزل از غـم بنـویسند... شنیـدن بلدی؟
می توانی منطقت را با دلت همسو کنی یاکه باهم هر دو را جانانه رو در رو کنی می توانی ماهِ شب های پُر از آهی شوی یا چراغی کهنه باشی گوشه‌ای سوسو کنی عاقبت روزی کلافه از جدال عقل و دل با تلاطم های ذهن بی قرارت خو کنی مثل خورشیدی بتابی بر خیال یخ زده برف سرد کینه را از بام دل پارو کنی می‌شود آرام جانِ بی قرارِ من شوی ! می‌توانی قلب یک دیوانه را جادو کنی؟ در کویر خشک چشمم می‌شود جاری شوی؟ دامنم را غرق یاس و زنبق و شب‌بو کنی؟ می شود با مرهم دستان پر مهر خودت جان من را بی‌نیاز از زحمت دارو کنی؟ در هیاهوی عبور لحظه‌ های جان به سر می شودفکری به حال عمر پیشِ رو کنی؟
جان منی جلوه کن ای ماه من ماه تر از ماهِ شبانگاهِ من رخ بنما بلکه به پایان رسد این شبِ طولانی جانکاهِ  من
چہ ڪنم  تا بشوم عشق بدون بَدلت ؟ توشوے شاعرو‌من سوژه‌ے ناب غزلت چه‌شود خرده‌ نگیرے به‌دل عاشق من؟ چہ ڪنم جا بشوم گوشه‌ے دنج بغلت ؟ میشود تلخے احساسِ دلم را بِبری... بہ گوارایے آن خندہ ے مثل عسلت؟ میگذارے ڪہ بہ سرحد جنونت بڪشم؟ و خودم هم بشوم لیلے ضرب المثلت؟ مے شود زلزله‌ے قهر تو ویران نڪند... خانه‌اے را ڪہ بنا ڪردہ دلم بر گسلت؟ میشد ای‌ڪاش دلت صاف شود با دلِمن بہ همان  پاڪے و شفافی  روز اَزلت
چه کنم تا بشوم عشق بدونِ بَدَلت ؟ تو شوی شاعر و‌ من سوژه‌ی ناب غزلت چه‌شود خُرده‌ نگیری به‌دل عاشقِ من؟ چه کنم جا بشوم گوشه‌ی دنج بغلت ؟ می‌شود تلخیِ احساسِ دلم را ببَری... به گوارایی آن خنده‌ی مثل عسلت؟ میگذاری که به سرحدِ جنونت بکشم؟ وَ خودم هم بشوم لیلیِ ضرب المثلت؟ می شود زلزله‌ی قهر تو ویران نکند... خانه‌ای را که بنا کرده دلم بر گسلت؟ میشد ای‌ کاش دلت صاف شود با دل من به همان پاکی و شفافیِ روز اَزلت @abadiyesher