نیست در سودای زلفش، کار من جز بیقراری
ای پریشانطره! تا چندم، پریشان میگذاری
یار دلسختست یا من سستبختم میندانم
اینقدر دانم که از زلفش، مرا نگشود کاری
شمعرخساری، ولی روشنگر بزم رقیبی
سرو بالایی، ولی بیگانگان را در کناری
عمر من! جان عزیزی! لیک دائم در گریزی
جان من! عمر عزیزی! لیک دائم در گذاری
آفتابا! از در میخانه مگذر! کاین حریفان
یا بنوشندت که جامی، یا ببوسندت که یاری
ای بهم پیوسته ابرو! رحم کن بر دل دونیمی!
ای بهم بشکسته گیسو! رحم کن بر بیقراری!
با خیال روز وصلت، در شب هجران ننالم
در خزان دارم به یاد روی زیبایت، بهاری
#عباسقلی_مظهرخویی