نه آهی خیزد از دل تا که سوزد مرغ جانم را
نه برقی تا از او گیرم سراغ آشیانم را
درین خشکیده باغ آری من آن بی بال و پر مرغم
که از هر نوک خاری میتوان یابی نشانم را
نهانی هر شب از شوق تو چون خورشید میسوزم
نه چون شمعم که آرم بر زبان راز نهانم را
چو جان گر در برم آید گهی در دیده گه بر دل
چو اشک آرزو بنشانم آن آرام جانم را
به محشر هم روم چون سایه دنبالش به امّیدی
که بینم بر سر خود سایهی سرو روانم را
دل سنگ از شرار نالهی من آب میگردد
کجا دارند مرغان چمن تاب فغانم را
به باد نیستی دادم غبار آرزوها را
که بگذارم دمی آرام جان ناتوانم را
#غلامرضا_قدسی_خراسانی
بهار آمد و، از خرمی نشانی نیست
گلی شکفته به دامان بوستانی نیست
سرشک ابر غباری نشست از رخ باغ
که از طراوت و لبخند گل نشانی نیست
مگر ز خلوت گل پر نمیکشد نکهت
که گرم شور و نوا مرغ نغمهخوانی نیست
چه غنچهها که شد از جور باغبان پرپر
خوش آن چمن که گرفتار باغبانی نیست
سکوت مرگ چنان خیمه زد به دامن دشت
که در خروش در این دشت کاروانی نیست
به گوش غنچه نسیم سحر نهانی گفت :
درین چمن گل شاداب و شادامانی نیست
درین محیط چنان بسته لب ز بیم صدف
که غیر دیدهی روشن گهر فشانی نیست
مکن اطاعت فرمان اهرمن ور نه
تو را به سر بجز از شلعه سایبانی نیست
چنان گرفته دلم (قدسی) از وطن که مرا
به غیر گوشه ویرانه آشیانی نیست.
#غلامرضا_قدسی_خراسانی