eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
غرقِ عصیان آنقَدَر گشتم که در بازارِ حشر گر به وزن آرند جرمِ من، ترازو بشکند . . .
ز ذوق دیدن رویش به محشر شب مردن نخواهد برد، خوابم...
هُولِ فردای قیامت گر ندارم، دور نیست کرده‌ام با تارِ زلفش عمرها مشقِ صراط...
تو رحم اگر نکنی بر دلم،کسی چه کند؟ مَنَت به ناز برآورده ام،گناهِ من است...
دَر قُفلِ فروبَستهٔ غَم هایِ دِلِ خویش آن کُهنه کلیدیم ، که دَندانه نَداریم
حـسـرت بزم تو خـورشید فلک را داغ کرد پرتو شمع تو این پروانه را هم پر بسوخت بس‌که با یاد لبت لب‌های خود را می‌مکید آب حسرت در دهان چشمهٔ کوثر بسوخت
اگر تو رخ بگشایی دلم چو گل بگشاید بیا که رشتهٔ کارم گره به بند نقاب است
جان فدا کردم که تا شد وصل او یک دم نصیب
پیران حقیقت همه طفلان طریق‌اند پیر خرد آن‌ است که دیوانهٔ عشق است
غزل شمارهٔ ۲۱۰   یاد او در سینه کردم جامه بوی گل گرفت دم زدم از زلف او هنگامه بوی گل گرفت از صریر کلک، صوت عندلیب آید به گوش بس‌ که در تحریر نامت خامه بوی گل گرفت جوش بلبل بر کبوتر جلوهٔ پرواز بست تا چو برگ گل ز نامت نامه بوی گل گرفت هر گره از طرّهٔ بند قبایت غنچه‌ای است تا ز همدوشیِّ سروت جامه بوی گل گرفت شمع بی‌تابانه بر یاد تو می‌سوزد به بزم کز بخور دود او هنگامه بوی گل گرفت خاصگان در آتش بی‌طاقتی‌ها سوختند از نسیمت تا مشام عامه بوی گل گرفت دست بر سر بس که بر یاد گل روی تو زد بر سر فیّاض ما عمّامه بوی گل گرفت
از ذوق بـغـل‌گـیـری آن قـامـت رعـنـا هر مو به تنم چون مژه آغوش برآورد
دل‌به‌دریا‌داده را زآسیب طوفان باک نیست موج آخر کشتی خود را به ساحل می‌برد
از ذوق بـغـل‌گـیـری آن قـامـت رعـنـا هر مو به تنم چون مژه آغوش برآورد
شهری ز غمزهٔ تو چو فیّاض بیدلند تنها مرا نه عاشق روی تو ساختند!
به روی من گل بختی نکرد خنده ولی به تیره‌بخـتی من روزگار خـنـده کند!
آنان که در ادای سخن کوتهی کنند تشبیه قامت تو به سرو سهی کنند دردی‌کشان بزم تو از بهر احتیاط گر مستی‌ای کنند به صد آگهی کنند
به روی من گل بختی نکرد خنده ولی به تیره‌بخـتی من روزگار خـنـده کند!
زبان گفتگو بر بسته‌ام از درد دل لیکن خموشی یکدم از اظهار حرف راز ننشیند
سیمای چهره رازِ دل خسته فاش کرد گر شیشه نم برون ندهد رنگ می‌دهد
ذوق صحبت میل عشرت سیر گل دیدار یار من چه دانستم که حسرت این‌قدَر دارد بهار
هرچند دیدمت به تو مشتاق‌تر شدم این درد جان‌فزا به دوا کم نمی‌شود!
هرچند دیدمت به تو مشتاق‌تر شدم این درد جان‌فزا به دوا کم نمی‌شود!
تو رفتی از دل و در سینه آرزوت به‌جاست که چون نهال شود کنده، ریشه می‌ماند...