برگ های تاک پیر زندگی
در کف باد خزان افتاده اند
هیچ می دانی چرا این برگ ها
زرد و خشک و خسته جان افتاده اند؟
کَم کَمَک دل می کَنَند از شاخه ها
تا که بردارند بار از دوش تاک
دل به باد سرد آبان می دهند
ساده می افتند یک یک روی خاک
خاک هم چون تشنه ی نوشیدن است
خون رَز را دم به دم سر می کشد
پیکر پوسیده اش را در شبی
می فشارد سخت و در بَر می کشد
باز سرمای زمستان می رسد
برف سنگینی فرو خواهد نشست
چشم بر هم می گذارد تاک پیر
ریشه اش امّا درون خاک هست
با نسیم دلکش فصل بهار
خاک از خود رونمایی می کند
آفرینش می زند اردو به دشت
دختر رَز دلربایی می کند
#قاسم_بدره
یاسوج.آذرماه۱۴٠۲