eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
106 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
به‌مناسبت مباهله (٢۴ ذی‌الحجه) محمّد با خودش آورد محبوبش، حبیبش را حسن، آن باغ حُسنش را، حسین و عطر سیبش را زنی از راه می‌آید، که دارد آرزو مریم... به رویش وا کند یک‌لحظه چشمان نجیبش را رسید از راه، روح‌الله و سرّالله و سیف‌الله شنید از آسمان، عیسی‌ابن‌مریم هم نهیبش را نگاهی می‌کند یعسوب و می‌ترسند ترسایان چه‌کس این‌گونه بیرون کرده از میدان، رقیبش را؟ بپرس از خیبر، ای نجران! که لرزان با تو واگوید: چه خواهد شد اگر حیدر کِشد تیغ مهیبش را «پدر» با ما، «پسر» با ما، دَمِ «روحُ‌القدس» با ماست بگو در پای حیدر افکنَد ترسا، صلیبش را
نام حسن، يعني تمام حُسن دنيا ماییم و دستان کريم آل طاها
آنقدر کریمی که فقیر آمد و گفتی: با ماست، بگویید که بالا بنشیند
تنها، نه به خاطر دعا خواندن، نه! يا ديدن صحن و گنبدی روشن، نه! ما آمده‌ايم تا فدایت بشويم «يا فاطمه! اشفعی لنا، فی الجنه» @abadiyesher
قطـــار ِ خطّ لبت راهـــی سمرقند است بلیت یک سره‌ از اصفهان بگو چند است؟ عجب گلــــی زده‌ای بـــاز گوشـــه‌ی مـویت تو ای همیشه برنده ! شماره‌ات چند است؟ بــــه تــــوپ گـرد دلـــم بــاز دست رد نزنی مگر «نود» تو ندیدی عزیز من «هَند» است همین کـــه می‌زنیَش مثل بید می‌لرزم کلید کُنتر برق است یا که لبخند است؟ نگاه مست تــو تبلیـغ آب انگور است لبت نشان تجاری شرکت قند است بِ ... بِ ... ببین کــــــه زبــانم دوبــاره بند آمد زی... زی... زی... زیرِسر برق آن گلوبند است نشسته نرمیِ شالی به روی شانه‌ی تو شبیه برف سفیدی کـــه بر دماوند است دوبـــاره شاعــر «جغرافیَ» ت شدم، آخر گلی جوانی و «تاریخ» از تو شرمنده است چرا اهالــی این شهر عـــاشقت نشونــد ؟ چنین که عطر تو در کوچه‌ها پراکنده است به چشم‌های تو فرهادها نمی‌آیند نگاه تو پــی یک صید آبرومند است هزار «قیصر» و «قاسم» فدای چشمانت بِکُش! حلال! مگر خون‌بهای ما چند است؟ نگاه خسته‌ی عاشق کبوتر جَلدی است اگر چه مــی‌پرد امــا همیشه پابند است نسیم، عطر تو را صبــح با خودش آورد و گفت: روزی عشاق با خداوند است رسیـــدی و غــزلـــم را دوبـــــــاره دود گرفت نترس – آه کسی نیست - دود اسفند است @abadiyesher
ذوالفقاری که حق به لب دارد روح از مشرکان طلب دارد ذوالفقاری که برق تا می‌زد لشکری صف نبسته جا می‌زد شکل لا بود و از فنا می‌گفت با علی بود و از خدا می‌گفت تا که در دستهای حیدر بود صحنه‌ی رزم، روز محشر بود تیغ در پنجه‌های حیدر، گشت یک نفر آمد و دو تا برگشت تیغش از بس سبک رها شده بود تن دوان بود و سر جدا شده بود تن دوان بود و بی خبر که چه شد؟ در هوا گیج مانده سر که چه شد؟ تا علی عزم سر زدن کرده ملک الموت هم کم آورده ضربدر بین ضربه‌ها می‌زد اینچنین سر دو تا دو تا می‌زد با هم افتد دو سر، نگو لاف است! کمترش پیش حیدر اسراف است شیر مست است و تیغ در دستش جام در دست و عشق سر مستش شور مولاست این، ولی از توست فاطمه! مستی علی از توست @abadiyesher
به‌مناسبت بزرگداشت صدای ذکر تو شب را فرشته‌باران کرد عبور تو لب «شیراز» را غزل‌خوان کرد «کرم نما و فرود آ که خانه خانهٔ توست» بیا که چشم و دلت شهر را چراغان کرد چو خواهرت که ز «دریاچهٔ نمک» دل برد هوای زلف تو دریاچه را «پریشان» کرد نه شیخ شهر، تو شاهی که با چراغ رسید و برق عشق تو ما را گرفت و انسان کرد ولی چه حیف که آن طرهٔ خیال‌انگیز چه زود آمد و دل برد و روی پنهان کرد چه اشک‌ها که ضریحت به گونه‌ها جاری... چه دردها که خدا با دل تو درمان کرد شرابِ خون تو جوشید و جان «حافظ» را به جرعه‌ای غزل از جام غیب مهمان کرد و گنبد تو برای دل کبوترها چه مهربان شد و پرواز را چه آسان کرد سفر اگرچه چنین ناتمام ماند، ولی صدای پای تو «شیراز» را «خراسان» کرد @abadiyesher
قد و بالای علی از چشم زهرا دیدنی‌‌ است وای! وقتی می‌رسد دریا به دریا دیدنی‌ است..! @abadiyesher
قایق شعرم، به دو دریا رسید وصفِ علی بود، به زهرا رسید خواستم از فاطمه گویم، ولی فاطمه هم خواست بگویم: علی 💚 @abadiyesher
روز این پنج نور، علت زیبای خلقتند اسرار پنج حرفِ حروف «کرامت»ند این خانواده اشرف اولاد آدمند اینها طبیب درد طبیبان عالمند این پنج تن خلاصه‌ی احساس خالقند اندازه‌ی دل همه‌ی خلق، عاشقند خاکی شدند تا ره افلاک وا کنند «آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند» زیباترین سپاه به میدان رسیده بود پای ابوتراب به نجران رسیده بود آنان که لاف، پیش شه لافتی زدند تا چشمشان به هیبتش افتاد، جا زدند یک اخم مرتضی علی و ختم غائله اینگونه‌ شد خلاصه‌ی روز مباهله @abadiyesher
از خواهش لبهای او بی تاب شد آب از شرم آن چشمان آبی آب شد آب وقتی که خم شد نخل‌ها یکباره دیدند لبخند زد مَرد و پر از مهتاب شد آب آنقدر بر بانوی دریا سجده می‌کرد تا در قنوت آخرش محراب شد آب زیباترین طرح خدا بر پرده‌ها رفت وقتی میان دستهایش قاب شد آب یک لحظه با او بود اما تا همیشه از چشمهای تشنه‌اش سیراب شد آب آن تیرها، شمشیرها بارید و بارید توفان گرفت و گرد او گرداب شد آب تیر آمد و … از حسرت مشکی که می‌مرد مرداب شد، مرداب شد، مرداب شد آب @abadiyesher