گذاشتم که بسوزم، بهار قسمت نیست
که هر که دود نشد زیرِ بارِ منّت نیست؟
منم که ساز ِ خودم را زدم ، اگر کفر است
نمازِ مردمِ دیوانه با جماعت نیست
اگر چه سجده نکردم، قبول کن بی شک
عبادت از سرِ اجبار هم عبادت نیست
تمامِ عمر به بدنامی ام نفهمیدم
که آخرین ثمر دوستی خیانت نیست
سکوت میکنم اما نه از رضایت، نه
که گاه سرزنشی جز قبول تهمت نیست
بهار رفت و زمستان زعالمان گل داد
بهار فصل درختان بی لیاقت نیست
#مجید_عزیزی
باران به هم زد شاخه ی خاکستری را
باران نمی فهمید چیزِ دیگری را
بادی به گندمزار موجی زد، تکان داد
از روی گوری یاسهای پرپری را
روی قلمدان حس و حال رفتنت هست
وقتی تعارف میکنی نیلوفری را
از قایقت دستی تکان دادی برایم
در چشمهایم غرق کردی بندری را
بعد از تو تنها بودنم را دوست دارم
با گریه می سازم جهان دیگری را
یک روز می فهمی غمم درد کمی نیست
پس می فرستی آنچه با خود می بری را
#مجید_عزیزی
وقتی که تنها بودنت تقدیر باشد
باید دلت از دارِ دنیا سیر باشد
این روزها باور ندارم بودنم را
از من همین دیوانه در زنجیر باشد
دیگر نمی ترسند آهوها، چه سخت است
در چشمه،تصویرِ پلنگی پیر باشد
درسی که تنهایی به من آموخت این بود
لبخند شاید نیتش تحقیر باشد
شبهای آخر، ماندهام با نور مهتاب
از قله، جنگل وسعتی دلگیر باشد
بدجور دلتنگم، بیا تا فرصتی هست
ای مرگ! میترسم که فردا دیر باشد
#مجید_عزیزی
ای موج موج دامنت سرفصل گندمزار
صد کاروان دل در مسیر شانه ات بیدار
مست از خمار چشمهایت اندرونی ها
در بیستونها عاشقانت نقش بر دیوار
در خانقاه و خرقه و میخانه ها هستی
با شحنه ها و مستهای کوچه و بازار
اخبار زلفت منتشر شد؛ چین به ماچین، شام
با پیکهای خسته از دربار تا دربار
اقبال اهل ِ شعر هستی، چشم عشّاقی
تلفیقی از خشخاش و تاکی ، خوابی و بیدار
از بوی جوی مولیانی دلرباتر
چون نقشهای مینیاتور ساده و تودار
معصوم و پاکی چون نگاه برّه آهوها
مرموز و رعبانگیز مثل ببر در نیزار
مستیم و شبگردیم و ترسِ محتسب خورده
ما را به شیراز لب انگوری ات بسپار
#مجید_عزیزی