بیا با دامنی چین چین و دردم را دمی
برچین
که از چین چین دامانت به دل افتاده صدها چین
لبت بادام و خالت دام و زلفت مار
خون آشام
جبینت ماه و قد رعنا و چشمانت
بلور آجین
رهم تا از رقیبانم ، ز خارستان این
وادی
گهی با سینه، گاهی آمدم آرام و
پاورچین
تو با این دلربایی می دهی جانم
یقین بر باد
گمانم از هزاران باغِ گل، کردت
خدا گلچین
مرا گفتی کِشم بر لوحِ دل نقشی
ز رخسارت
چرا با گیسوانت کرده ای بر گِردِ آن
پَرچین
اگر از چهره برداری شبی ناگه نقابت را
درخشان می شود چون چلچراغی آسمان تا چین
به ناخن می تراشم روز و شب
دیوار هجران را
که در پیرانه سر شاید نهم لب بر
لبی شیرین
اگر نفرین کند نسرین و گر آهی کشد
آهو
به آهو گویم احسنتم ، به نسرین گویمش آمین
غزل، بر مشقِ عشقم می زند بوسه
خدا داند
بدین نیکو سخن گفتن مرا سعدی کند
تحسین
اگر عنوان شود اسمت، قلم می رقصد
از عشقت
به حرمت، اسم اعظم را کنم در گوشِ
او تلقین
#محمدرضا_فتحی
# م . ح - شاد
عضو کانال
سرمستیم و جمله در خرابات هستیم
مشمول هزار و یک عنایات هستیم
می دانیم در این عرصه حساس آخر
ما پیروز جنگ انتخابات هستیم
#محمدرضا_فتحی
عضو کانال
من از این عشق که در سینه مشرّف
دارم
به خدا ، بر همه کس یکسره اَشرف
دارم
سخن از صافی می نیست به ساقی
سوگند
دو سه جامی عسل از چشمِ تو مصرف
دارم
مَفَکن پرده ، که ترسم به حسادت
خیزد
مه و خورشید ، کزان ترسی مضاعف
دارم
تو به بازوت اگر ناس و فلق
می بندی
به سرم سلسله در سلسله مصحف
دارم
چه مثال آوَرَمَت تا که بدانی
چونم؟
فعلِ مُعتَل شده ام حالتِ اَجوَف
دارم
نه صدف هست تو را قابل و نی
گوهر، جز
غزلی تازه و پُر عاطفه در کف
دارم
به فدایت همه عالم ، نه فقط باغ
و بهشت
که به فردوس برین لولو و رَفرَف
دارم
#محمدرضا_فتحی
م . ح - شاد
عضو کانال
دماوندی پُر از دردم که در دفتر
نمیگنجم
بجز در سینه ات در بستری دیگر
نمیگنجم
به جانم زخم و سوزی در جگر دارم
ز هجرانت
کجایی ؟ آتشم ، آهم که در مجمر
نمیگنجم
پرستویی حزینم از قضا شد خانه ام
بر باد
کجا برگو گذارم سر ، که در بستر
نمیگنجم
کویرم ، کز علف جز نام نشنیدم
ز کوهستان
نگون بختم ، که در دامانِ نیلوفر
نمیگنجم
من آن انگشتِ شستم کز شهادت
گشته ام محروم
حلالم کن، که در مجرای انگشتر
نمیگنجم
مدارا کن، دلم چون دیدگانم جامی
خونین است
مکن خاکم که من در خاک و خاکستر
نمیگنجم
چنان با خویش درگیرم که دادم
میرسد تا عرش
نگنجیدم در این دنیا و در محشر
نمیگنجم
پریشانم ، از این بی حرمتی شد
شانه ام لرزان
من آن گیسوی افشانم که در معجر
نمیگنجم
#محمدرضا_فتحی
م . ح - شاد
عضو کانال
تو که هستی، غزل از بام و درم می بارد
همه شب بوسه چو باران به سرم می بارد
نتوانم کُنمت شُکر ، خدایا ! چه کنم ؟
شِکَر از خامه و از شعرِ تَرم می بارد
به تماشای تو گر دامنِ صحرا بروم
گلِ صد برگ، به هر رهگذرم می بارد
چو روم ساحلِ دریا سحری از سرِ شوق
صدف از زیر و گُهر از زبَرم می بارد
نه فقط ماه سلامم دهد از عیشِ مدام
مکنم عیب ، زمین در نظرم می بارد
به کجا پَر کِشم از قلّهٔ قافت ؟ تو بگو
بِنَگر ، مهرِ تو از بال و پَرم می بارد
بزنم سکّه به نامت که تویی حرمتِ جان
ز جهان ، عشق کنون از جگرم می بارد
تو نباشی، قلم از قول و غزل می ماند
تو که هستی، غزل از بام و درم می بارد
#محمدرضا_فتحی
م _ ح _ شاد
# عضو کانال
غزل بنما مدد ، غم لشکر انگیخت
به تیغش خونِ عاشق در قدح ریخت
خزر شد سرخگون همچون شقایق
شفق، گویی که با جیحون درآمیخت
به جانم ، همچو مجنونی جفا کرد
به خود تا آمدم ، از خانه بگریخت
به اقبالم ، فرو بنمود خنجر
چو بختک ، ناگه بر بختم در آویخت
نه من دیدم ، نه آهو وقتِ زادن
در این عالَم چنین رخسار و این ریخت
مرا در خاکِ ماتم کرد مدفون
اَلَک آورد با خود، خاکِ من بیخت
شدم حیران تر از حُر ، حرمتم رفت
غزل بنما مدد ، غم لشکر انگیخت
#محمدرضا_فتحی
م. ح _ شاد
ای نقشِ تو چون گلشن، و ای چشم تو
چون آهو
هر دَم زنم از عشقت ، ای سروِ چمن
هو هو
با زلفِ زرافشانت ، کردی دل و جان
زنجیر
با تیر مزن بر آن ، ای یارِ کمان
ابرو
من غرقِ تماشایم ، تو بستی بدان
پایم
در حیرتم ای دلبر ، این دام بُود
یا مو
گُل بسته به خود آذین ، شیدای تو
شد پروین
در پرده نهان گردد ، افشان چو کنی
گیسو
گر بَندی به زنجیرم ، هر چند زنی
تیرم
دل از تو نمیگیرم ، با خُلق تو کردم
خُو
گویند بهار آمد ، بلبل سرِ کار
آمد
دستی نکشی بر مو ، گلزار ندارد
بو
از چهره نقابت را ، حرمت بنما
بردار
بی جلوهٔ رخسارت ، خورشید ندارد
سو
#محمدرضا_فتحی
م . ح _ شاد
# عضو کانال
4.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بشوییم کهنگی تاریخ را
و
در جویبار زمان
شنا کنیم
کدورتها را ، خستگی ها را
کینهٔ فرتوتِ بادیه ها را
به دست باد بسپاریم
و به آب زنیم
همه را
لطافت رود
با خود خواهد برد.
طراوت را در تور اندازیم
و ثانیه ها را به تماشای بهار
پیوند زنیم.
بالهایت را بگشا
و در اندیشه پرواز
به افق بنگر.
تا سحر راهی نیست
می دانم
پرستوها باز میگردند
شاپرک ها پیدایشان میشود
و قناری غزل خواهد خواند.
برای قافیه فکری باید کرد
تا
همه چیز ردیف شود
تا عشق جوانه زند
مهربانی غنچه بندد
عاطفه گل دهد
و صداقت
بر سر سفره بنشیند.
#محمدرضا_فتحی
م.ح_شاد
#امام_زمان
ای خرّم از تو خاور و خُرسَند چشمِ ماه
در عرش شاهدی تو و بر فرش پادشاه
تا کی غمامِ غربت و تا کی غبارِ غم؟
تا کی بگو که یوسفِ کنعان بُوَد به چاه
دستم نمیرسد به بلندای قامتت
بیچاره سر، که افتد از آن نازنینکلاه
یک آه مانده از منِ آیینه دار و آه
جز آهِ سرد از دلِ غمگینِ من مخواه
گفتی: زمانه را بنمایم ز داد پُر
گر از زمین زبانه کشد روز و شب گناه
پا در رکاب کن که ببارد از هوا تمشک
گر میرم از فراقِ تو، عمرم شود تباه
رُخ گر نشانِ ما بدهی تا ابد، شویم
بیپرده، ماتِ روی تو، ما هیچ ما نگاه
حرمت ندیدهام مگر از خنده ات بیا
ای خُرّم از تو خاور و خرسند چشم ماه
#محمدرضا_فتحی
ای فلسطین!
ای به خون آغشته تن
ای قهرمان
چ۰۰چ برخیز
ای صدایت ، تندر غرّان
نهیبت ، آذرخش
ای نعره ات ، بیدارگر
ای استوار چون کوه
ای آتشفشان
برخیز
ای فلسطین!
ای همای سایه گستر
ای عقابِ بال و پر بشکسته
از تزویر دوران
ای به قافِ عشق بنمودی وطن
ای مخلّد آشیان
برخیز
گرچه انبوهٔ ملخهای بیابان
باغهای سبزِ زیتون تو را پَرپَر نمودند
برگ برگ
گرچه همچون سوسکهای بی سر و پا
میجهند در
جویهای پُر شده از سدر و کافور
از لجن ، از مرگ
گرچه چون ، سگهای وحشی
هار و عریان و هراسان
سر به دیوار تو دارند هر زمان
یا که
چون زالوی خون آشام
در چرکاب و ماتم
ماندهاند حیران و سرگردان.
ای شناور رود،
ای بحرِ خروشان، پُرتوان
برخیز
ای فلسطین !
ای سراپا غیرت ، ای مهدِ رشادت
ای شهادت در شهادت در شهادت
سربلند ، ای جاودان
برخیز
از تو میترسند غزه ! از تو آری
آری ، از تو
از تو ، از تیر و کمانت
مردِ صهیون سخت میترسد.
دائما دارد میلرزد به خود
آری، به چشمانِ خودم دیدم که :
آن بیتها، آن دیوارها، آن مرزِ پوشالی
و آن پودها و تارِ عنکبوتی
سخت لرزان است.
دیده ام آری
که آن دلها ، آن فکرها ,
آن سرهای توخالی
پریشان است.
گوش کن ، زیبا فلسطین!
میرسد دارد بگوش
اینک صدای نالهٔ بشکستنِ دیوارِ
نامردی
و لای استخوانی که زده از آستین بیرون.
اندکی دیگر بگیر
دندان خود را بر جگر
ای منادی ظهور
ای مفتَخَر!
میرسد از راه سَحَر
میدَرَد این پردههای درهمِ شب را
که در آن پرسه زد زاری کنان شیطان.
برخیز
برخیز ای فلسطین!
ای شهامت میکند در سینه ات طغیان
ای به دستانِ تو انجیل و به دل
پَر میزند قرآن
ای غزل را قافیه ، ای قبلگاهٔ آسمان
برخیز
#محمدرضا_فتحی
آنکه با عشوهٔ خود عاشق و مدهوشم کرد
فکـــرِ اینــم که چــــرا زود فراموشم کرد
تا کند بیخبـرم از همه جـا، یادم هست
مثلِ پروانه شبـی خـواب در آغوشم کرد
کـــوهٔ بـاروتِ دلـــم دیـد و کشیـدش آتـش
من ندانم که چـرا پَـر زد و خاموشم کرد
کـرد شـــوریده مـــرا، شــاهـدِ شیــرین گفتار
سخنش را به چنین شعبده درگوشم کرد
هـر کجـا هست خـدایا! به سـلامت دارش
گرچه یک عمــر گرفتـار و سیهپوشم کرد
داد بر باد به یک غمزه و یادش خوش باد
آنکه باعشوهٔ خود عاشق و مدهوشم کرد
#محمدرضا_فتحی
@abadiyesher
گفتهای: عاشقِ شوریده و بیغش باشم
به تو دل بندم و در حـالِ ستایش باشم
من از آن روز که دل بر سرِ زلفت بستم
همه شب، یکسره مشغولِ نوازش باشم
به تـولّای تـو عمـــریست غـــزل میگـویم
چـو غــزلهای تَـرَم، تـازه و دلکش باشم
نـرم و آهسته، شبـی آمـدهای در خـوابــم
میکشــم آه، چـــو پـروانه در آتش باشم
همه با دلبـــر و معشـوقه، سفـر بنمایند
من در این گـوشهٔ ویـرانه مشوّش باشم
بغض، درگیرِ گلویم شد و من از غمِ یار
مثلِ ابــــرم، کـه در اندیشـهٔ بـارش باشم
گفته بودی: بکشم بـارِ غمت را با عشق
تا که بـایـد بکشـم بـار و بـلاکش باشم؟!
#محمدرضا_فتحی
@abadiyesher