eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
26 فایل
راه ارتباط با آبادی شعر: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
از دایره ات ای عشق! بیرون نروم هرگز... هرگونه که تقدیرم سرگشته بگرداند!
از هر چه هست و نیست گذشتم ولی هنوز در مرز چشمهای تو گیرم فقط همین با دیدنت زبان دلم بند آمده ست شاعر شدم که لال نمیرم فقط همین!
گاهی میان دیده و دل جنگ می شود ! گاهی غزل ، برای تو دلتنگ می شود "گاهی دو کوچه، فاصله ی خانه های ماست اما همین دو کوچه ، دو فرسنگ می شود" گاهی برای رفتن تو ، گریه می کنم هق هق ، ترانه و ... نفس ، آهنگ می شود گاهی تمام هر چه که اسمش غرور بود می ریزد و نتیجه ی آن ، ننگ می شود گاهی میان خلوت افکار خسته ام شیطان به دست تیره ی تو رنگ می شود !!! از اینکه عاشقانه تو را می پرستم و ... ، از اینکه ظالمانه ، ... دلت سنگ می شود ، از اینکه باز هم دل من را ربوده ای ، گاهی دلم برای "خودم" ... تنگ می شود
تن یخ کرده، آتش را که می بیند چه می خواهد؟ همانی را که می خواهم، ترا وقتی که میبینم....
مَن هَمین قَدر که با حال و هَوایَت گَهگاه بَرگی از باغچـهٔ شِعـر بِچینَـم کافی‌ست...
اگرچه بود و نبودم یکی‌ست، باز مباد تو را عذاب دهد -گاه- جای خالیِ من!
در دیگران می‌جویی‌ام اما بدان ای دوست این‌سان نمی‌یابی ز من حتی نشان ای دوست من در تو گشتم... گم، مرا در خود صدا می‌زن تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست
تن یخ کرده، آتش را که می بیند چه می خواهد؟ همانی را که می خواهم، ترا وقتی که میبینم....
... دوستـم دارے... میدانـم باز دوست دارم ڪه بپرسم ڪَاهی دوست دارم ڪه بدانـم امروز مثل دیروز مـرا میخواهی ..؟!
نشد سلام دهم عشق را جواب بگیرم غرور یخ زده را، رو به آفتاب بگیرم نشد که لحظه ی فرّار مهربان شدنت را به یادگار، برای همیشه قاب بگیرم نشد تقاص همه عمر تشنه جانی خود را به جرعه ای ز تو از خنده ی سراب بگیرم
گله ای نیست من و فاصله هم زادیم گاهی از دور تو را خو ببینم کافیست
پر می کشم از پنجره ی خوابِ تو تا تو هر شب من و دیدار، در این پنجره با تو وقتی همه جا از غزل من سخنی هست یعنی همه جا تو، همه جا تو، همه جا تو پاسخ بده از این همه مخلوق، چرا من؟ تا شرح دهم، از همه ی خلق چرا تو
خوب‌ترین حادثه می‌دانمت خوب‌ترین حادثه می‌دانی‌ام؟ حرف بزن ابر مرا باز کن دیر زمانی است که بارانی‌ام حرف بزن، حرف بزن، سال‌هاست تشنه‌ی یک صحبت طولانی‌ام ها به کجا میکشی‌ام خوب من؟ ها نکشانی به پشیمانی‌ام !
با دیدنت زبان دلم بند آمده است شاعر شدم که لال نمیرم فقط همین...
با دیدنت زبان دلم بند آمده است شاعر شدم که لال نمیرم فقط همین...
ماجرای من و تو، باورِ باورها نیست ماجرایی ست که در حافظه ی دنیا نیست نه دروغیم، نه رؤیا، نه خیالیم، نه وَهم ذات عشقیم، که در آینه ها پیدا نیست تو گمی در من و، من در تو گمم، باورکن! جز در این شعر، نشان و اثری از ما نیست من و تو ساحل و دریای همیم؛ اما نه! ساحل، اینقدر که در فاصله با دریا نیست!
پر می کشم از پنجره ی خوابِ تو تا تو هر شب من و دیدار، در این پنجره با تو وقتی همه جا از غزل من سخنی هست یعنی همه جا تو، همه جا تو، همه جا تو پاسخ بده از این همه مخلوق، چرا من؟ تا شرح دهم، از همه ی خلق چرا تو
كجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی؟ كه من این واژه را تا صبح معنا می كنم هر شب ..
از هر چه هست و نیستــــــ گذشتم ولی هنوز در مرز چشــــم‌های تو گیرم فقط همین…! ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست محرمی، چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت که در این وصف زبان دگری گویا نیست بعد تو قول و غزل هاست جهان را، امّا غزل توست که در قولی از آن ما نیست تو چه رازی که به هر شیوه تو را می‌جویم تازه می‌یابم و بازت اثری پیدا نیست شب که آرام‌تر از پلک تو را می‌بندم در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست این که پیوست به هر رود که دریا باشد از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم این تو هستی که سزاوار تو باز این‌ها نیست
می‌نوشمت که تشنگی‌ام بیشتر شود آب از تماس با عطشم شعله‌ور شود آنگاه بی‌مضایقه‌تر نعره می‌کشم تا آسمان ِ کر شده هم با خبر شود آن‌قدر‌ها سکوت تو را گوش می‌دهم تا گوشم از شنیدن ِ بسیار کر شود تو در منی و شعرم اگر «حافظانه» نیست «عشقت نه سرسری ست که از سر به در شود» آرامشم همیشه مرا رنج داده‌است شور خطر کجاست که رنجم به سر شود؟ مرهم به زخم ِ بسته که راهی نمی‌برد کاشا که عشق مختصری نیشتر شود
پر می‌کشم از پنجره‌ی خواب تو تا تو هر شب من و دیدار در این پنجره با تو از خستگی روز همین خواب پر از راز کافی ست مرا، ‌ای همه‌ی خواسته‌ها تو دیشب من و تو بسته‌ی این خاک نبودیم من یکسره آتش، همه ذرات هوا تو بیدارم اگر دغدغه‌ی روز نمی‌کرد با آتش مان سوخته بودی همه را تو پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم ‌ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا-تو آزادگی و شیفتگی، مرز ندارد حتا شده‌ای از خودت آزاد و رها تو یا مرگ و یا شعبده بازان سیاست؟ دیگر نه و هرگز نه، که یا مرگ که یا تو وقتی همه جا از غزل من سخنی هست یعنی همه جا تو، همه جا تو، همه جا تو پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟ تا شرح دهم از همه خلق، چرا تو
دلخوشم با غزلی تازه همینم کافی است تو مرا باز رساندی به یقینم، کافی است قانعم،بیشتر از این چه بخواهم از تو؟ گاه گاهی که کنارت بنشینم، کافی است گله ای نیست،من وفاصله ها همزادیم گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی است آسمانی!تو در آن گستره خورشیدی کن من همین قدر که گرم است زمینم کافی است من همین قدر که با حال وهوایت گهگاه برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی است فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز که همین شوق مرا، خوبترینم! کافی است
با همـــه ی بی ســــرو سامانــی‌ام باز به دنــبال پـــــریـــشانــی‌ام طاقت فرسودگی ام هیچ نیست در پی ویـــران شدنی آنی‌ام
شرمنده‌ام که همت آهو نداشتم شصت و سه سال راه به این سو نداشتم اقرار می‌کنم که من – این های و هوی گنگ- ها داشتم همیشه ولی هو نداشتم جسمی معطر از نفسی گاه داشتم روحی به هیچ رایحه خوشبو نداشتم فانوس بخت گم‌شدگان همیشه‌ام حتی برای دیدن خود سو نداشتم وایا به من که با همه‌ی هم زبانی‌ام در خانواده نیز دعاگو نداشتم شعرم صراحتی‌ست دل‌آزار، راستش راهی به این زمانه‌ی ناتو نداشتم نیشم همیشه بیشتر از نوش بوده است باور نمی‌کنید که کندو نداشتم؟! می‌شد که بندگی کنم و زندگی کنم اما من اعتقاد به تابو نداشتم آقا شما که از همه‌کس باخبرترید من جز سری نهاده به زانو نداشتم خوانده و یا نخوانده به پابوس آمدم؟ دیگر سوال دیگری از او نداشتم @abadiyesher