eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
26 فایل
راه ارتباط با آبادی شعر: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
جزمن چه کسی غرق ِ دعا بود برایت؟ باران شدم از لحظه ی بدرود برایت! بی مرزترین کشور دنیا منم امّا از چارطرف بسته و محدود برایت! گردشگر زیبا! بنشین ، نقشه درست است: پا می شود از جنگل من دود، برایت تا دست کسی سیبی ازین باغ نچیند پرچین شدم و یکسره مسدود برایت قلّاب به قلّاب شدم ماهی ِ رودت هرگز نشد این آب ،گل آلود برایت بگذار پس انداز حساب تو شوم باز با درصدی از بیشترین سود برایت. تنها تو بت آزر من باش دراین شهر، تا بگذرم از آتش نمرود برایت سنجاق به دفتر شده سنجاقک شعرم برگرد که تا پر بکشد زود برایت... 🌻🌻
جزمن چه کســی غرق ِ دعا بود برایت؟ بــاران شــدم از لحظــه ی بدرود برایت!   بــی مـــرزترین کشـــور دنیـــــا من‍ــم امّــا از چــارطــرف بستـــه و محـــــدود برایت!   گردشگر زیبا! بنشین نقشه درست است: پـا می شـــود از جنگـــل من دود، برایت   تا دست کسی سیبــی ازین باغ نچیند پرچــین شدم و یکسـره مسدود برایت   قلّاب به قلّاب شـــدم مــاهــــی ِرودت هـــرگز نشــد این آب ،گـل آلــود برایت   بگــذار پس انــداز حســـاب تو شوم باز با درصـــدی از بیشتــــرین ســــود برایت   تنهـــا تو بت آزر من باش دراین ش‍ــــهر تـــا بگــــــذرم از آتـــش نمـــــرود بـــــرایت   سنجاق به دفتر شده سنجاقک شعرم بــرگــرد کـه تا پــر بکشــــد زود بـرایت...  
خندیدی و شهر آرزومند تو شد گل با همه اسم و رسم ، پسوند تو شد یک رای که بیشتر ندارم، آن هم تقدیم به جمهوری لبخند تو شد ! ___________________________ عکاس رسید و صحنه را بند زدیم خود را به درخت خشک پیوند زدیم در عکس اگرچه باغ مان خالی بود گفتیم دوباره " سیب" و لبخند زدیم
در ذهن خود تصویری از فردا نمی بینی رویایی از آزادی دنیا نمی بینی! گفتی که: " شاعر! از کدامین صبح می گویی؟ شب را مگر یک عمر، پابرجا نمی بینی؟ در سایه ی تک قارچ های سمی جنگل خوش رقصی هرزه علف ها را نمی بینی؟"                                      محبوب من ! وقتی بشویی چشم هایت را فرقی میان زشت با زیبا نمی بینی فردا که خورشید از حصار شاخه ها سرزد سوسویی از شبتاب ها حتی نمی بینی ، قصر شنی را موج خواهد برد و در ساحل جز جشن شوق گوش ماهی ها نمی بینی! من زنده خواهم ماند تا آن روز  و باور کن هرگز خودت را لحظه ای تنها نمی بینی
غزلی برای فرداهای بدون جنگ " آن روز می رسد" این پیچکی که از غزلم  آب می خورد روزی گره به هر دل ِ بی تاب می خورد؛ وقتی که جنگ رفته به پستوی موزه ها تنها به درد منظره ی قاب می خورد. در آرزوی صلح ، جهانی که پیش رو است در هر نفس مُسکّن ِ اعصاب می خورد آن روز می رسد که لب رودخانه ات ماهی سرخ عشق به قلاب می خورد ! ویلای ماه را به تو تقدیم می کنم با تو کلید- در شب مهتاب- می خورد باور کنیم با همه گل ها برابر است نیلوفری که از نم تالاب می خورد. آن روز می رسد که جهان خسته از شتاب حسرت به خلسه های کمی خواب می خورد؛ روزی که رختِ خاکیِ سربازی خودم روی طناب خانه ی مان تاب می خورد.
زیر سقفت تا منم، معمار می خواهی چه کار؟ با ستون شانه ام ديوار می خواهی چه کار؟ سرشماری میکنی در سرزمین قلب من یک نفر... تنها تویی! آمار میخواهی چه کار ؟ میکُشی با چشمهای قهوه ای رنگت مرا روی میزت قهوه ی قاجار می خواهی چه کار؟! مثل گلدانی عتیقه اعتبار موزه ای خاک خوردن گوشه ی انبار میخواهی چه کار؟ خنده ی شیرین تو متن خبرهای جهان! در کنارم تلخی  ِ اخبار می خواهی چه کار؟ فصل خرمنکوبی  ِ تبدار آغوشت رسید...! اینهمه خوشه به گندمزار می خواهی چه کار؟ عشق یعنی راهی ِ پیچ و خم " حیران " شدن! همسفر! یک جاده‌ی هموار می خواهی چه کار؟
از منظره ات عکس به تعداد گرفتم از هرچه به جز چشم تو ایراد گرفتم!   من سارق یک مثنوی از چشم تو بودم دزدیدم و هی " دست مریزاد" گرفتم در برکه ی آغوش تو لغزیدم و ناگاه از پیرهنت ماهی آزاد گرفتم! خطّاط نبودم؛ به تماشات نشستم... از خطّ ِدواَبروی خودت یاد گرفتم   رفتی و من از پستچی ِتازه‌ی تقدیر هر نامه ی گنگی که نشان داد، گرفتم   از آذر دستان من امروز رها شد آن دست که در گرمی مرداد گرفتم   باد آمد و برداشت تو را، حقّ من این بود! باید بدهم هرچه که از باد گرفتم...