باز هم من ماندم و تصویر و یاد کودکی
شور و حال آدمک برفیِ شاد کودکی
رادیو نفتی و کرسی،، قصه ی مادربزرگ
حس و حال روستا و زوزه ی یک جفت گرگ
شب ستاره می شمردیم،، آرزو می بافتیم
بر سر خاتون قصه تور می انداختیم
یاد آن دوران بخیر و خوابهای نقره رنگ
غنچه ی مردابی و آوازِ قوهای قشنگ
قارچهای سمی اما حس و حال زندگی
صبح سرد و آفتاب بی مثال زندگی
جیرجیرکهای بید سبز مجنون حیاط
بوی مَرزه بوی ریحان بوی ترخونِ حیاط
رد شدیم افسوس و شور کودکی هامان گذشت
فصل های شادی از دنیای ما آسان گذشت
زاغ قصه رفته و قهر است با دنیای ما
توی شور کودکی جا ماند طعم چای ما
پنجره تا پنجره دیوار دلها سرد شد
حس و حال کوچه های آشنایی درد شد
رفته رفته بیکسی ها در وجود من نشست
دکه عاشق فروشی رسم دلها را شکست
آدمیت تازگی ها آنچه میپوشی شده
زندگی ها پوششی از خود فراموشی شده
میشود دل کند و از شهر مترسک ها گذشت
از دیار بی دلان با کوچ لک لک ها گذشت
خوب و بد مال شما، من مال اینجا نیستم
میروم،، انگار من از جنس دنیا نیستم
من مترسک نیستم اینجا نمی مانم دگر
حرف های بی سر و ته را نمی خوانم دگر
میروم از کوچه های کاسبان با کلاس
خسته ام از برق کفش و از مدل های لباس
خسته ام از حالت لبخند های زورکی
کاشکی گم میشدم در شور و حال کودکی
آنکه مست از عشق شد هر روز عمرش شاد باد
روز های خرم دیوانه بودن یاد باد
#مسعود_قاسمی