هرچند گاهی یاد یک همراه میافتاد
از چاله کم کم داشت توی چاه میافتاد
دائم برای زنده ماندن دست و پا می زد
کوهی که کوچک می شد و از کاه میافتاد
روی خیالاتش اگر چه چنگ می انداخت
این برکه در دام زمین و ماه میافتاد
وقتی پیاده اسبها را باز، هی، میکرد
از بام قلعه مات و تنها، شاه میافتاد
میخواست شکل دیگری از زندگی باشد؟
دنبال آدم ها نباید راه میافتاد!
#مهری_مهرمنش
"گرفت فال و به من گفت که فراق افتاد
خیال کردم و یک روز اتفاق افتاد
شبیه دانه پی برفی سفید و سرگردان
هوای سرد به من خورد و در اجاق افتاد
به تخته های پر از مهره فکر می کردم
به آتشی که از آن شور و اشتیاق افتاد
کسی نشست کنارم دوباره طاس انداخت
نگفت جفت من است و ندید طاق افتاد
کسی نبود ،کسی که خیال می کردم
کسی که آمد و یک روز اتفاق افتاد
نشست پشت همین پنجره که میبینی
و باغ مثل من از چشم این اتاق افتاد"
#مهری_مهرمنش
قفس کوچک دلتنگی من دنیا شد
هر چه غم بود در این سینه ی کوچک جا شد
لحظه ای من به نگاه تو پناه آوردم
پلک بر هم زدم و صورت تو پیدا شد
زندگی فاصلهی مستی و هشیاری بود
پیکها خالی و دنیای خدا زیبا شد
چیزی از فلسفه ی سیب نمیدانستم
گفتم آدم بشود دخترکم حوا شد
در کلافی که تو پیچیدی و من بافتمش
گرهای بود زمان رفت و به سرعت وا شد
عشق تاوان گناهی است که باور کردم
باید این باشد و آن جمع نباید ها شد
#مهری_مهرمنش