ای آشنای من
برخیز و با
بهارِ سفر کرده بازگرد
تا پر کنیم
جامِ تهی از شراب را
وز خوشههای روشنِ انگورهای سبز
در خُم بیفشریم
میِ آفتاب را...
#نادر_نادرپور
چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهایی است
ببین مرگ مرا در خود که مرگ من تماشایی است
مرا در اوج میخواهی تماشا کن تماشا کن
دروغین بودم از دیروز مرا امروز حاشا کن
در این دنیا که حتی غم نمیگرید به حال ما
همه از من گریزانند تو هم بگذر از این تنها
فقط اسمی به جا مانده از آنچه بودم و هستم
دلم چون دفترم خالی قلم خشکیده در دستم
شگفتا از عزیزانی که هم آواز من بودند
به سوی اوج ویرانی پل پرواز من بودند
رفیقان یک به یک رفتند مرا باخود رها کردند
همه خود درد من بودند گمان کردم که هم دردند
گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم
به جز در خود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم ؟
#نادر_نادرپور
🆔@abadiyesher
کهن ديارا! ديار يارا! دل از تو کندم ولي ندانم،
که گر گريزم کجا گريزم؟ و گر بمانم کجا بمانم؟
نه پاي رفتن، نه تاب ماندن، چگونه گويم درخت خشکم؟
عجب نباشد اگر تبرزن، طمع ببندد در استخوانم!
در اين جهنم، گل بهشتي، چگونه رويد؟ چگونه بويد؟
من اي بهاران، ز ابر نيسان، چه بهره گيرم که خود خزانم؟
به حکم يزدان شکوه پيري مرا نشايد، مرا نزيبد
چرا که پنهان به حرف شيطان سپردهام دل که نوجوانم
صداي حق را سکوت باطل در آن دل شب چنان فرو کشت،
که تا قيامت در اين مصيبت گلو فشارد غم نهانم
کبوتران را به گاه رفتن سر نشستن به بام من نيست،
که تا پيامي به خط جانان ز پاي آنان فرو ستانم
سفينه دل نشسته در گل، چراغ ساحل نميدرخشد
در اين سياهي سپيدهاي کو؟ که چشم حسرت در او نشانم
الا خدايا! گره گشايا! به چارهجويي مرا مدد کن
بود که بر خود دري گشايم، غم درون را برون کشانم
چنان سراپا شب سيه را، به چنگ و دندان، درآورم پوست،
که صبح عريان به خون نشيند، بر آستانم، در آسمانم!
کهن ديارا! ديار يارا! به عزم رفتن دل از تو کندم،
ولي جز اينجا وطن گزيدن، نميتوانم! نميتوانم
#نادر_نادرپور
@abadiyesher