eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
106 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
همسفر می دانی دست من نیست که با لبخندت توی این قاب سپید شب به شب ... یاد تو را تازه نگه می دارم دست من نیست که دست از سر تو بردارم من بخواهم دل دیوانه ی من ناچار است . خاک آن کوچه ی دنج که معطر به نفس های تو است بی هوا سر به هوا می کند این طفلک مجنون تو را . دست من نیست که پاهای دلم سوی کوچه ی باریک ته شهر قدم می گیرد . دست من نیست که این شهر (ه) پر از همهمه آواز مرا ، می شناسند به شبهای فراق آن قدر نام تو را زمزمه کردم هر شب توی هر کوچه ی شهر آشنایند به آواز پر از حسرت من . دست من نیست که دلتنگی دیدار تو می جوشد و هر سطر نوشتار مرا رنگ می پاشد و هر خط مرا بوی دلتنگی تو می گیرد . همسفر می دانی قصد کردم که اگر باز نیایی این بار مثل مرغان مهاجر چمدان بردارم فصل پاییز مگر رخت نباید بربست؟ توی باران مگر عاشقتر از هر بار نباید چرخید . من به آغوش تو می کوچم و این بار تو را می خوانم من چو مرغان مهاجر ز تو آغاز نمودم و دگر بار تو را خواهم جست
قصه‌ی ما و عشق ما ماه به چاه کردن است قول و غزل چه سان که این نامه سیاه کردن است زجه مزن؛ گریه نکن، غفلت کائنات را این همه شکوه، جان من عمر تباه کردن است چون تو نه در مقابلی؛ شامِ سیاه، روز من عهد من و وفای تو توشه‌ی راه کردن است از غم هجر روی تو، بی تو سیاه شد جهان بی تو مگر نفس، نفس، عمر تباه کردن است بی تو هزار صبح من شامِ سیاه موی تو کار هزارِ بینوا، ناله و آه کردن است پرسش حال همرهان لطف چه سان نمی‌کنی شاه! به حال خادمان، لطف، نگاه کردن است این همه شرح هجر و غم گفتم و گفته شد بسی گاه تفقدی کنی، بیم گناه کردن است؟ از سر زلف خود چه‌سان هیچ خبر نمی‌دهی سجده به قبله‌ی رخت گفت گناه کردن است پند چه می‌دهد به من چون که ندید روی تو زاهد خوش کلام من، باد به کاه کردن است حاشیه رفته‌ام دگر لیک تمام عمر من بی تو ستاره تا سحر، روز هم آه کردن است یک طرفش اگر نهی، جان و جهان و خانمان بی تو نفس کشیدنم عمر تباه کردن است لیلی دل فکار را چشمه‌ی چشم کشته شد زلف سیاه خسروان، خلع سپاه کردن است @abadiyesher
همسفر می‌دانی دست من نیست که با لبخندت توی این قاب سپید شب به شب ... یاد تو را تازه نگه می‌دارم دست من نیست که دست از سر تو بردارم من بخواهم دل دیوانه ی من ناچار است خاک آن کوچه‌ی دنج که معطر به نفس‌های تو است بی هوا سر به هوا می‌کند این طفلک مجنون تو را دست من نیست که پاهای دلم سوی کوچه ی باریک ته شهر قدم می‌گیرد دست من نیست که این شهر (ه) پر از همهمه آواز مرا، می‌شناسند به شبهای فراق آن قدر نام تو را زمزمه کردم هر شب توی هر کوچه ی شهر آشنایند به آواز پر از حسرت من دست من نیست که دلتنگی دیدار تو می‌جوشد و هر سطر نوشتار مرا رنگ می پاشد و هر خط مرا بوی دلتنگی تو می‌گیرد همسفر می‌دانی قصد کردم که اگر باز نیایی این بار مثل مرغان مهاجر چمدان بردارم فصل پاییز مگر رخت نباید بربست؟ توی باران مگر عاشقتر از هر بار نباید چرخید من به آغوش تو می‌کوچم و این بار تو را می‌خوانم من چو مرغان مهاجر ز تو آغاز نمودم و دگر بار تو را خواهم جست @abadiyesher