با اينكه چون ماري درون آستين بودند
زيباترين شبهاي من روي زمين بودند
چشمانت، آن الماسهاي قهوهاي يك عمر
با چشمهاي خواب و بيدارم عجين بودند
هر چند آخر زهر خود را ريختند اما
تا لحظۀ آخر برايم بهترين بودند
هر قدر نزديك آمدم كمتر مرا ديدي
بعداً شنيدم چشمهايت دوربين بودند
خواجو تو را هر روز با يك زن تماشا كرد
پلها و زنها بين ما ديوار چين بودند
...
تا صبح چشمم را به سقف خانه ميدوزم
شبهاي زيبايي كه ميگفتي همين بودند؟
#پانته_آ_صفایی
و موقعش که رسید ارّه می کنی ای عشق!
به دردناک ترین شیوه استخوانم را...!
😐
#پانته_آ_صفایی
من بی گمان کنارِ تو خوشبخت می شدم
اما نشد؛ نشد که من و تو... خدا نخواست
#پانته_آ_صفایی