داشت در یک عصر پاییزی زمان میایستاد
داشت باران در مسیر ناودان میایستاد
با لبی که کاربرد اصلیاش بوسیدن است
چای مینوشيد و قلب استکان میایستاد
در وفاداری اگر با خلق میسنجیدمش
روی سکوی نخست این جهان میایستاد
یک شقایق بود بین خارها و سبزهها
گاه اگر یک لحظه پیش دوستان میایستاد
در حیاط خانه گلها محو عطرش میشدند
ابر، بالای سرش در آسمان میایستاد
موقعِ رفتن که میشد من سلاحم گریه بود
هر زمان که دست میبردم بر آن، میایستاد!
موقع رفتن که میشد طاقت دوری نبود
جسممان میرفت اما روحمان میایستاد
•••
از حسابِ عمر کم کردیم خود را، بعدِ ما
ساعت آن کافه یک شب در میان میایستاد
قانعش کردند باید رفت؛ با صدها دلیل
باز با این حال میگفتم بمان، میایستاد
«ساربان آهسته ران کارام جانم میرود»
نه چرا آهسته؟! باید ساربان میایستاد
باید از ما باز خوشبختی سفارش میگرفت
باید اصلا در همان #کافه زمان میایستاد
#کاظم_بهمنی
۱۹ مهر ۱۴۰۰