زان باده پُر کن ساغرم کز وی سحر سر می زند
خورشید در خم خانه اش هر صبح ساغر می زند
از چند و چونم وارهان ، با جرعه ای آتش فشان
ز آبی که آتش بی امان ، در خشک و در تر می زند
بختم به سودای تنت ، ره می زند به سوی منت
تا آورد در گردنت ، دستی که به سر می زند
تصویر آن شیرین دهن ، خود بر نمی تابد سخن
هست این قدر کز عشق من ، طرحی به دفتر می زند
من شاعرم ! خوش می زنم ، از عشق و از مستی رقم
اما به چشمانت قسم ، چشم تو خوش تر می زند
من می شناسم پنجه را ، این تک نواز آشنا
عشق است هر چند این نوا ، با ساز دیگر می زند
ای عشق ! از آن مشرق درآ ، روشن کن این ظلمت سرا
کاین شب جدا از تو مرا ، بر دیده خنجر می زند
یک جرعه زین می نوش کن ، وز های و هو خاموش کن
عشق است اینک ! گوش کن : انگشت بر در می زند
#_حسینمنزوی