بی سر و پا بودم و راهم نداد
حضرت معشوق به می خانهاش
روی سیاه و دل ناپاکِ من
بست رهِ وصل به کاشانهاش
با همه درماندگی خود ولی
عاشق او بودم و دیوانهاش
نور هدی بود و من ِ گمشده
در پی آن نور چو پروانهاش
مانده و درمانده کنون بردهام
روی گدایی سوی دردانه اش
مست کند کل جهان را فقط
جرعه ای از ساغرِ پیمانه اش
هرکه شناساند به من عشق را
تا ابد آباد دل و خانه اش
خوش به دلِ آنکه در این اربعین
کوله ی او بود سر ِ شانهاش
رفت غزلخوان به دیار بلا
سوختم از نغمهی مستانهاش
#_یاصاحبصبر
یک تریلی شعر گفتم ماند در پستوی دل
بی وفا یک بار یک شعر مرا از رو بخوان
#_یاصاحبصبر
خیاطِ هنرمندی مانند تو اصلا نیست
یا هست اگر یک تن در ذهنِ خزِ من نیست
میدوزی و میپوشم یک پیرهن زیبا
نرم و سبک و جادار انگار که در تن نیست
خیاطی و ابزارت چرخ است و نخ و سوزن
دستانِ لطیفِ تو شایسته ی آهن نیست
با پارچه و قیچی خلاقِ لباسی تو
در کارگهت جانا فولاد مبرهن نیست
قربانِ ظرافتهاتت. دستان و سر و پاهات
دور تو بجز ترمه یا تترون و کَن کَن نیست
اینبار برای من یک جامه بدوز از عشق
این عاشقِ زارِ تو حقش که فلاخن نیست
#_یاصاحبصبر