عصا می کارم اما جز تبر چیزی نمیروید
سلامم را سوالم را جوابی کس نمیگوید
نظافت کل ایمان رفیقانم شده اما
کسی غیر از گناهم با زبان خود نمیشوید
مشام شهر سرگرم است با بوی ریاکاری
زمانه بد شده دیگر کسی گل هم نمیبوید
غبار منفعت تاریک کرد آیینه هامان را
کسی مضمون فاخر در غزل دیگر نمیجوید
حصار عقل مانع شد کسی از حال عاشق ها
نمیگوید ولی دیوانه از دیوانه میگوید
#حسین_مرادی
نمک پرورده عشقم ، حلاوت سنج رسوایی
گریبان میدرد شور خدا دادی که من دارم....!!
#حزین_لاهیجی
همه وابسته ی دنیای مجازی شده ایم
مات و مبهوت،بر این شعبده بازی شده ایم
خنده هامان الکی! حرف زدن ها.....شکلک!
زندگی نیست که؛ مشغول به بازی شده ایم
همه در جمع،ولی تک به تک و تنهاییم
دور و نزدیک چونان خط موازی شده ایم
چشم ها دوخته بر صفحه ی گوشی ست فقط!
سنگدل با خودمان، هیتلر نازی شده ایم
مثل این بود که وقتی نچشیدیم شراب
بیخودی شیفته ی الکل رازی شده ایم
همتی هموطن! از هم بگسستیم انگار
باز غارت زده ی یورش تازی شده ایم
لاادری
جنگ از طرف دوست، دلآزار نباشد
یاری که تحمل نکند یار نباشد
تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی
تا شب نرود، صبح پدیدار نباشد
#سعدی
توبه کردم که قلم دست نگیرم اما
هاتفی گفت که این بیت شنیدن دارد
وخدا خواست که یعقوب نبیند یک عمر
شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد
#شهریار
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمیبینم
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمیبینم
دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمیآید
دمم با جان برآید چون که یک همدم نمیبینم
مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده
ولیکن با که گویم راز چون محرم نمیبینم
#سعدی
هرچه میخواهی بگو من باب دندان توام
نور،تصویر و صدا من صحنه گردان تو ام
آنقدر در نقش خود گم گشته ای انگار که
کافری بودم که حالا دین و ایمان تو ام
مشکلی هم نیست،چون خود معترف هستم به آن
من مسلمانم مسلمانم مسلمان تو ام
معترف گشتم برایت طبقِ آیینم سه بار
هم فدایت میشوم هم من به قربان تو ام
دوست داری فصل پاییز و زمستان را چه خوب
زرد باشم سرد باشم برف و باران تو ام
شب به شب صد شعر میخوانم ولی اندازهٔ
لرزه های فین خرابم،شهر ویران تو ام
#سید_طباطبایی
#بداهه
خشت اول گر نهد معمار کج
بی گمان با صاحبش او بوده لج
ورنه شاقول و تراز و بند هست
گچ نداری فن بزن با سیم رج
این بدن طاقت ندارد اوستا
کم کَمک پا میشود پای فلج
خواست تا یک ذره بر مالش کند
میشناسی حاج سید رفته حج
#شوخی
#سید_طباطبایی
آب از دستش نمیچکه☹️
تا نگردد دل پشيمان، توبه ات مقبول نيست
چشمِ گريان، ابرِ مرواريدبارى بيش نيست...
#نجيب_كاشانى.☕️
🤲خــ❥ــدای من
اینجا براے از تـــــو نوشتن
هوا ڪم است
دنیا برای از تو نوشتن
مرا ڪم است
اڪسیر من نه این ڪه مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم
و
این ڪیمیا ڪم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غزل شبیه غزل های من شود
چیزی شبیه عطر حضورت
ڪم است
گاهی ترا ڪنار خود احساس می ڪنم
امــا چقـــدر دل خوشی خواب ها ڪم است☘
زیر باران بنشینیم که باران خوب است
گم شدن با تو در انبوه خیابان خوب است
با تو بی تابی و بی خوابی و دل مشغولی
با تو حال خوش و احوال پریشان خوب است
روبرویم بنشین و غزلی تازه بخوان
اندکی بوسه پس از شعر فراوان خوب است
زندگی با تو... کنار تو... به قرآن خوب است
وقتی جوابم می دهی با عشق: جانم!
من صاحب عالی ترین حالِ جهانم
تو خلسه ی تخدیری ِ یک جنسِ نابی
من با تو در اوجِ نشاطم، شادمانم!
کافی ست تا لب تر کنی، باران بگویی!
من آسمانها را به اینجا می کشانم
گنجشک ها بر دامنت سر می گذارند
در سایه سارِ دستهایت، مهربانم!
برفی ترین کوهِ حوالی، شانه ی توست
من برف را از شانه هایت می تکانم
کندوی چشمانت عسل خیزاست وشیرین
زنبورها را از نگاهت می پرانم!
می خواستم از رازِ لبهایت بگویم
قُفلی زده لبهای سرخت بر دهانم!
این ماجرای ما از آخر گشته آغاز
من ابتدای ِ انتهای ِ داستانم!