می خواهم
تمام شهر را باخبر کنم
که بدانند
صبح بخیرهایت
با من چه می کند
عجب آشوبی می شود دلم...!
#لیلا_صابری_منش
پلک بگشا صنما صبح مرا روح ببخش
قصهاى تازہ در اين صبح دلانگيز بساز
#عليرضا_صادقی
💕🍃
برای صبح شدن
نه به خورشید نیاز است
نه خندههای باد
چشم هایت را که باز کنی
موهایت که پریشان بشود
زندگی
عاشقانه طلوع خواهد کرد...
#شمس_لنگرودی
.ِ❥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بلبل به بهانه ی سرودن آمد
پروانه به شوق پر گشودن آمد
برخیز گل یاسمنم صبح بخیر
خورشید به شوق با تو بودن آمد
#صفیه_قومنجانی
میخواستم تمام جهان را بغل کنم
سنگ و گیاه و رود روان را بغل کنم
هرجا که در کنار گلی خار سبز شد
میخواستم هم این و هم آن را بغل کنم
فرقی نداشت زندگی و مرگ پیش من
میخواستم بهار و خزان را بغل کنم
میخواستم ببوسمشان با نگاه خود
با جان خویش، پیر و جوان را بغل کنم
وقتی که قد کشیدم و رفتم به آسمان
میخواستم تمام جهان را بغل کنم
#زینب_نجفی
#راجی
.
عصر تاریکی است و پیری نیست
دستمان بسته، دستگیری نیست
بیشهٔ علم هست و شیری نیست
چشم هست و ابوبصیری نیست
تا بگوید به ما جفا نکنید
درِ این خانه را رها نکنید
درِ این خانه مهبط نور است
بیت از این خاک بیت معمور است
خشت خشتش تجلی طور است
هر که آمد بلا از او دور است
قدرِ این در که بیت میدانند
حِمیری و کُمیت میدانند
ای مدینه ابوالمعالی کو؟
آه خورشید این حوالی کو؟
آن همه درس و بحث عالی کو؟
پس ابوحمزهٔ ثمالی کو؟
جای ظرف شکسته پای خم است
پیش صادق ابوحنیفه گم است
تشنه ماندیم و آب را کشتند
عَلَم عِلم ناب را کشتند
ششمین آفتاب را کشتند
پدر شیخ و شاب را کشتند
ای مدینه زمان قهر نبود
اجر شیخالائمه زهر نبود
#عباس_شاهزیدی
#خروش_اصفهانی
.
دو چشم دلفریبت کرده مستم
که برده عقل و دین و دل ز دستم
چو بستم با سر زلف تو پیوند
به پایت جمله پیمانها شکستم
#محمدتقی_عارفیان
.
به سر دارم هوای کویت ای دوست
به دل شوق وصال رویت ای دوست
سر و دل هر دو شیدای لقایت
مگر افتد گذارم سویت ای دوست
#محمدتقی_عارفیان
.
ملولم کرده دلبر با نگاهش
شدم جادوی چشمانِ سیاهش
اگر، آید به کوی من نشیند
کنم جان را نثارِ خاکِ راهش
#یونسی_یونس
کاش در دیدار اول پای قلبم میشکست
لااقل از درد میمُردم نه از این انتظار
#محمدحسین_ارکان
صبح ات بخیر شاعر لبخند های شهر
آیینه های شعر تو در جای جای شهر
با دستهای آبی تان سبز میشود
گل واژه های زرد غزل در صدای شهر
رنگین کمان هر غزلت وصل می کند
دل را به پشت پنجره انتهای شهر
شب ها کسی که از دلتان رد نمیشود
حک می شود به دفترتان ، ردپای شهر
گاهی برای شعر شما آه می کشد
مردی غریب و گمشده در ماجرای شهر
یک کوله بار بسته و یک انتظار سرد
در ازدحام مردم بی اعتنای شهر
بغضی به روی شیشه و یک کوپه بی کسی
دستی بدون بدرقه آشنای شهر
دیوارهای ساکت شهر و ... صدای سوت...
صبح ات بخیر شاعر لبخند های شــــهر...
"رسول قشلاقی