eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
تضمین : شمس تبریزی ........................................ «دلا نزدِ کسی بنشین که او از دل خبر دارد» به صد دلدار می ارزد دلی بر دل نظردارد چو صدمهر و وفادارد دلی را بردلش بستن به غیرازاو مبندی دل،دلی سوی دگر دارد بوقتِ غم حبیبت شدطبیبِ جان زبیماری طوافِ کعبه ی دل کن لیاقت درسفردارد بزن دل را گره بر تارِ گیسوی چنین دلبر به هرکس دل مده آخرترا خونین جگردارد الا ای یونسِ عاشق روان کن کشتِی دل را سفربا ناخدای دل عجب شوری به سردارد غزلیات13🌸🌸💜🌸🌸
ای که با یادت به دل آشوب برپا کرده ایی؟ لشگرِ غم رابسوی من هویدا کرده‌ایی؟ یاد داری با سخن‌های فریبا گونه‌ات جنگِ ناز و غمزه را بر من مهیا کرده‌ایی؟ آتش افکندی تو با چشمان ِنرگس فامِ خویش با رقیبان می‌نشستی در دلم جاکرده‌ایی؟ تاختی با توسنِ عشقت به میدانِ دلم زخمِ تیغم ساختی خود را مسیحا کرده‌ایی؟ هرسحر یادت به مژگان میزند تیری به دل در خیالم نیمه شب ما را تو رسوا کرده‌ایی سوختم در آتشِ یادت به دریای خیال بی مروت یونست راغرقِ دریاکرده ایی
عارفانه ،عاشقانه هرکه معشوقش بُوَد غیر از حسین بیگانه است سوختن با عشقبازی شیوۀ پروانه است اهلِ دل را کی توان از دلبری محروم کرد؟ عشقبازی با حسین‌بنِ‌علی شاهانه است از ازل باجامِ ساقی جرعه‌ایی نوشیده ایم غیرازین مستی،می ومیخانه ها افسانه است تاگشودم چشم را،ذکرِ اذان برجان نشست در کمالِ کودکی دلباختن فرزانه است درسرای عشق وجان دلباختن بیهوده نیست دست شستی گر ز جان،عاشق شدن مردانه است قصۀ این عشق را یونس دراین صورت نوشت هرکس ازاین ماجرا بیرون شود دیوانه است فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
چشم برمن دوختی حالم دگرگون میشود تاسَرُ و پای وجودم بیدِ مجنون میشود نازِ چشمت دلربایی میکندبا این دلم تانگاهم میکنی حالِ دلم خون میشود
در میانِ رنگ و بویی با نفسهای تنت سرکنم دامانِ شب را تا سحر بابوی تو حجله ی مطبوع دستانت شود ،اسایشم بستری سازم میانِ خوشه های موی تو
مُطربِ روحم شود گرطرّه ی پیشانیت نغمه خوانی میکنم با ذخمه ی گیسوی تو
یادِ تو هر لحظه می آید سراغم  نازنین فکروذهنم راچه زیباکرده ایی در،آستین شعلۀ آرامشت درخلوتِ من کیمیاست گربتابدنورِ مهرت برمن ای خلوت نشین میزندبرمن شبیخون نبضِ یادت درخیال ناروا باشد به عاشق تاختن گِردآفرین درغیابت مینوازدخاطراتت طبلِ جنگ جبهۀ یادت شود پیروز ومن،آزرمگین سوزِجانم را نگرمیسوزم از دردِفراق شعلۀ هجران بدامانم نهادی آتشین بسته ایی زنجیرِغم راباجدائیهای خویش در، اِسارتگاهِ رویا دردِ یونس را ببین درنبودت جان بپایان میرود یارِطبیب هرکلامت نسخۀ جانست،ای جان آفرین فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
مژده ای محرم دل بوی خوشِ یار آمد نکهت از کوی خدا حضرت دلدار آمد حسب سالی شده در سوک نشستیم آخر بوی آن یارِ سفر کرده به بازار آمد
مستِ جام ازعشقِ نابم میکنی غرقِ دریای شرابم میکنی گاهی از خود میرهانیدی مرا گاه معشوقی حسابم میکنی یک شبی را مهرِ خودافزون کنی شامِ دیگر در عذابم میکنی فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
دوش در وقتِ سحر زمزمه با قران بود مرغِ دل مویه کنان در طلبِ جانان بود تا فراسوی اذان مرغکِ دل می نالید بهرِ دیدارِ گلِ نرگسِ مه رویان بود شده خاموش چنان آتشِ هجران یک جا سر فرو برده زه خجلت شبِ بیداران بود
مستِ جام ازعشقِ نابم میکنی غرقِ دریای شرابم میکنی گاهی از خود میرهانیدی مرا گاه معشوقی حسابم میکنی یک شبی را مهرِ خودافزون کنی شامِ دیگر در عذابم میکنی عاشقِ دیوانه را ردکن زخویش با رقیبانم ، خرابم میکنی مینویسی خاطره در دفترت قصۀ شعر و کتابم میکنی یونس از،این عشقِ تو بیگانه شد بهرِ چه عاشق خطابم میکنی؟ فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
دوش معلوبِ دوچشمانِ سیاهت شده ام غافل از جادوی یک لحظه نگاهت شده ام چشمم افتاد به میخانۀ صحرای کُنام مست ازان چشمِ پلنگانۀ ماهت شده ام آتش افروخته در مشعلِ چشمانِ رُخت سوختم بانگهَت شمعِ پگاهت شده ام    مردمِ چشمِ تو زد تیر به شطرنجِ دلم مات و مبهوت به آن مُهرۀ شاهت شده ام   تا به دریای دو چشمانِ تو چون خیره شدم خویشتن باخته ام غرقِ گناهت شده ام  یونس از حسرتِ ان سِحرِ نگاهت چه کند؟ با نگاهی  به تماشاگهِ راهت شده ام  فاعلاتن  فعلاتن فعلاتن فعلن
چو خیالِ دیدنت را به سرم نشانه دارم ز فِراقِ نقشِ رویت غمِ عاشقانه دارم زنظر نهفته اما شده ام خرابِ رویت چه کنم کزین تطاول دلِ منصفانه دارم همه شب درانتظارم که ببینم ازتو رویی به خیالِ من درآیی زغمت فسانه دارم دلِ بی ریای من شدزغمت چنین پریشان که ازین پریش حالم گله از زمانه. دارم شبِ من بدونِ یادت نشودچو صبحِ روشن مگر آن چراغِ رویت همه شب به خانه دارم شده ام مثالِ یونس زفراقِ روی ماهت چوغزل سُرای بیدل همه شب ترانه دارم فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن
دوش درحاشیه ی کوی ظریفان بودم غرق در ساحلِ رویای پریشان بودم خواب در سر گذر افتاد به کوی یارم بی شک اندرسفرم مُلکِ خراسان بودم باغِ جان تازه شد از دیدنِ روی دلبر همچو بلبل که میانِ گل و ریحان بودم گرمِ نجواشده ام جشن و طرب برپاشد فارغ از خواب شدم،در شکرستان بودم گفتم ای عشق مرا عمر بپایان آمد انقدر کز غمِ هجر تو درافغان بودم کاش در خواب نبودم به هوای یونس شاعری،عاشق و دیوانه غزلخوان بودم فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فع لن
گفتگوی اوّلین دیدار را یادش بخیر آن حیا با لرزشِ گفتار را یادش بخیر از خجالت چشمها را نقش بستی برزمین سر به زیرافکنده در افکار را یادش بخیر باوقار و مهربانی چشمهایت فتنه ساز شیطنت های تو با اصرار را یادش بخیر عشوه های برقِ چشمانت دران بازارِعشق همچوچشمانی زلیخاوار را یادش بخیر صورتت سرخینه چون نسرین دران باغِ دویار شدگلستان چهره ات گلنار را یادش بخیر نازِ ان عاشق که یونس رابه سوداکشته بود گرمِ صحبت شد دران بازار را یادش بخیر فاعلاتن/ فاعلاتن/ فاعلاتن/فاعلن
مُطربِ روحم شود گرطرّه ی پیشانیت نغمه خوانی میکنم با ذخمه ی گیسوی تو
تو‌که رفتی ز برم دل به تکاپو افتاد بادم از خاطره ات طاقِ دوابرو افتاد روز اول چو کمانی زده یی بر جانم تیرِ مژگانِ غمت در دلِ اهو افتاد ابروانت چو به مانندِ کمانِ آرش ترکش ازعشق به قلبم زده نیکو افتاد سِحرِ چشمانِ توچون رعد زمین گیرم کرد بر تن و جانِ من انگار که جادو افتاد طاقِ ابروی تو با چلّه ی مژگان آلود جلوه گرشدبه سوی یونسِ دلجوافتاد صُوَرِ ذهن و خیالم شده خالی بانو توکه رفتی زبرم دل به تکاپو افتاد فاعلاتن /فعلاتن /فعلاتن / فع لُن
یکشب تومرا تشنه ی یک کام نمودی باآتشِ آن سرخ لبت رام نمودی بیرون نرَوَد در دل و جانم اثرِ لب انگارکه در عمقِ دلم گام نمودی باچلّه ی مژگانِ دو ابروی کمانت تیری به رقیبان زده ناکام نمودی بی شک شده ام زائرِ آن لعلِ لبانت در گِردِ طواف از لبت احرام نمودی گفتم صنما نرخِ لبت بوسه بچندست؟ باحُسنِ لبت بوسه ی اکرام نمودی باطعم لبت دوش عجب توطعه کردی الحق که درآن داد و ستد دام نمودی یونس به لبِ سرخِ شرابینِ تو دلبست باجامِ لبِ مست گرت خام نمودی
شبی محرابِ مسجدخود،نشان کرد علی را خانه ی حق میهمان کرد فراخوان شد علی بر خوانِ یزدان بسوی سفره ی دلبر روان کرد علی مست از وصالِ حق شتابان کزین هجران زوصلش شادمان کرد فراسوی اذان با دلبرِ خویش سخن گویان سخنها را عیان کرد در ان میخانه با جامِ شهادت سحر،باشهد خنجر قصدِ جان کرد صدا برخاست از محرابِ مسجد علی را حجّتِ حق جاودان کرد شهادت نامه،با محرابِ خونین علی را شاهِ مردانِ جهان کرد کزین خصلت نمایان شدبه یونس شهیدان، را علی خود،میزبان کرد
مرا بانرگسِ چشمت نگاهی دلربا کردی شدم مست از نگاهت با غمِ خود آشنا کردی گرفتار آمدم با آذرخشِ رعدِ چشمانت نگاهی بر تن و جانم فتاد آتش بپا کردی چنان آتش زدی باشعلۀ چشمت نگاهم را نهادی اتش اندر دل به عشقت مبتلا کردی در آن دم سوختم مانند ِشمع ‌از شعلۀ چشمت شدم پروانۀ عاشق شَرَر برجانِ ما کردی درآتش‌خانۀ چشمت شرر با عشق می‌جوشد جهنّم گر بُوَد کانجا بهشتم را بنا کردی زَهی چشمانِ یونس را فکندی درغمِ عشقت چرا آخرنگاهت را زچشمانم جدا کردی؟ مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
آرزو دارم شبی را سرکنم در کوی تو غرق گردم در میانِ ساحلِ بازوی تو در میانِ رنگ و بویی با نفسهای تنت سرکنم دامانِ شب را تا سحر بابوی تو حجله ی مطبوع دستانت شود ،اسایشم بستری سازم میانِ خوشه های موی تو مُطربِ روحم شود گرطرّه ی پیشانیت نغمه خوانی میکنم با ذخمۀ گیسوی تو چنگِ نجوای دلم را گر نوازی با لبت رودی از بوسه بخوانم با لبِ کندوی تو لطف کن درحقّ یونس تابرآرد کامِ دل آرزو بر دل نمانَد در هوای روی تو
. ملولم کرده دلبر با نگاهش شدم جادوی چشمانِ سیاهش اگر، آید به کوی من نشیند کنم جان را نثارِ خاکِ راهش
ای یارِ، دلت پیشِ منو سر به هوایی ازچیست؟زنی طبلِ غم وسازِ جدایی دل در گُرُوِ مهرِِ تو زنجیر کشانست زین حلقه گسستن نشود سمت و سرایی ای جانِ جهان نصفِ جهان ای گلِ مریم در باغِ دلت نیست دگر لطف و صفایی بنگر که تو از قاعده ی عشق گذشتی پیمان مشِکَن دل نرود سوی رهایی با لشگرِ غم آمده ایی بر سرِ جنگی هرکس نشود صلح طلب،حاتمِ طایی پاپیش گذاری ز چه بادست زنی پس یونس نشود خام کزین پرده درآیی مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن
دیوانۀ آن طرزِ نگاهم که تو داری تسلیم به آن مردمِ شاهم که توداری دربازیِ شطرنجِ نگاهت شده ام مات مبهوت دوچشمانِ سیاهم که توداری تا چشم در آن چشمِ فریبای تو اُفتد محکوم به آن سِحرِگناهم که توداری باشعشعۀ چشم تو درحالِ خسوفم محتاج به آن پرتُوِ ماهم که توداری برمن بِرسَدلشگرِمژگانِ دوچشمت من کُشتۀ آن تیرِ سپاهم که توداری تجویزِ نگاهِ تو مرا حکمِ طبیب است این نسخه شفاهست،گواهم که توداری چون بسترِ چشمانِ تو آرامشِ مهرست من طالبِ آن صلح و رفاهم که توداری دلباختۀ چشم و نگاهت شده یونس با اَخمِ تومن رو به تباهم که توداری مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن
وامِ دل.... ایکاش که از بانکِ لبت وام بگیرم با سودِ کم از بهرۀ آن کام بگیرم صندوقِ دلت مایۀ مهرست وعطوفت از بانکِ دلارامِ تو آرام بگیرم سرمایۀ دل را بِسِپارم به سِپُرده از باجۀ لب های تو انعام بگیرم شایدکه فراخوان بفرستی بسُراغم هر ماه ز احساسِ تو پیغام بگیرم خودضامِنِ این وام شوی یاکه به اجبار در، داد و ستَد بوسه به الزام بگیرم گر ثبت کنی نامِ مرا بهرِ تقاضا از مرجعِ لب های تو الهام بگیرم تآیید کنی وامِ مرا حضرتِ یونس هرماه از آن بهره سرانجام بگیرم