eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
شبی در کُنجِ خلوت با خیالِ یار میگفتم سرابی از جمالِ یار با دیوار میگفتم عجب نقشی سحرترسیم شد درجامِ افکارم شکایت ها ز دلدارم ولی هشیار میگفتم زدم دستی به خنجراز نیامِ دل بخونخواهی ز فرطِ عشق ناهموار با دلدار میگفتم نبردی بی امان با لشگرِ غم در یَسارِ دل ولی نجوای شب را با دلِ بیمار میگفتم وفای عشق را یونس بگوید تا به پای جان اِناالعاشق، اِناالمعشوق را بر دار میگفتم
ای یارِ، دلت پیشِ منو سر به هوایی ازچیست؟زنی طبلِ غم وسازِ جدایی دل در گُرُوِ مهرِِ تو زنجیر کشانست زین حلقه گسستن نشود سمت و سرایی ای جانِ جهان نصفِ جهان ای گلِ مریم در باغِ دلت نیست دگر لطف و صفایی بنگر که تو از قاعده ی عشق گذشتی پیمان مشِکَن دل نرود سوی رهایی با لشگرِ غم آمده ایی بر سرِ جنگی هرکس نشود صلح طلب،حاتمِ طایی پاپیش گذاری ز چه بادست زنی پس یونس نشود خام کزین پرده درآیی مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن
اگرآن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا بخال هندویش بخشم سمرقند و بخارارا .......... پاوردی......... مگوحافظ بیااین ترکِ طوسی دل نگرمارا بدام افکنده بخشیدم به او مُلکِ اهورا را به یغمابرد دل را مثلِ یوسف بازلیخاکرد به آتش زد ز حیرت خرمنِ دل تا‌ ثریا را بهرسمت رقیبان مینشست آن ترک طوسی دل فغان از بلبلِ عاشق برامد یارِ شیدا را ندانستم نخستین روز دل را داده ام برباد که عشق اندردلم بارید چونان باد،صحرارا بموج افکنده درطوفان دل ازیونس به کی گویم؟ نشاید عاشقی کردن بمیل از خلقِ فردا را !!!!!!!
مستِ جام ازعشقِ نابم میکنی غرقِ دریای شرابم میکنی گاهی از خود میرهانیدی مرا گاه معشوقی حسابم میکنی یک شبی را مهرِ خودافزون کنی شامِ دیگر در عذابم میکنی عاشقِ دیوانه را ردکن زخویش با رقیبانم ، خرابم میکنی مینویسی خاطره در دفترت قصۀ شعر و کتابم میکنی یونس از،این عشقِ تو بیگانه شد بهرِ چه عاشق خطابم میکنی؟ فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
پریشانم مکن بانو که امشب قصدِ جان داری چرا تیغِ جفا را بر منِ عاشق نشان داری اگرخواهی طلب کن جانِ بی مقدار رابانو گمانم با دلِ دیوانه ی ما سرگران داری گهی با ما جفاها میکنی گه عشق میورزی مرا انگشت نمای شهر،در مازندران داری فدایت میکنم جان را اگر میلی بماباشد مکش ما را که از هجرت بسانِ مُردگان داری نشاید بی وفاییها ترا، کامی حوالت کن مرا با بوسه یی از لعلِ فامِ خودجوان داری دلاراما مدارا کن تو با یونس درین صحرا شدم آواره چون مجنونِ دیگر ناتوان داری غزلیات13
دو بیتی : فدای مرقد چشم سیاهت به قربان دو چشمان نگاهت منم ان زائر عاشق پرستت قبولم کن فدای روی ماهت
عشق را زادۀ حُسن است ظهورش زیبا گوشه چشمی بنما نقشِ رخت را آقا با نمایش زجمالت به تجلّی دم زن جلوه کن تا رخِ دلبر نشود ناپیدا فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فع لان...
رفته از دیده و دل یار وفادار نبود مثلِ من در تبِ معشوق گرفتار نبود سوختم درعطش ازعشق غمش دم نزدم او دراین شعلۀ غم عاشق و بیمار نبود اتش افروخته بر داغِ دلم تازه نگار چون طبیبان به رهِ عشق پرستار نبود حالیا قصدِ من این بود ببینم رخِ یار میلِ او سوی منو طالبِ دیدار نبود صورتم فصلِ خزان شدزغمش چون گلِ زرد باعبانِ دلِ من لایقِ گلزار نبود الغرض چون سرِ پیوند نبودش به وصال لب فرو بسته دلش در حرَمِ یار نبود گرچه با خونِ دل از دیده رهاشد زبرم عشقِ یونس ز غمش قابلِ انکار نبود
در نیمه ی شب نقشِ تو در سینه عیانست با یادِ تو هر لحظه دلم در نَوَسانست با چهره ی تابنده ی مهتابِ تو هر شب در سینه خیالِ دلِ ما نور فشانست با هجرِ غمت این دلِ آواره چه سازد؟ هرشب به سرِ کوی تو در آه و فغانست
دلم از دیدن روی تو بهوش امده بود وعده از جانب معشوق بگوش امده بود تاشدم مست به یک بادۀ عشق از رویش اشکم از جامِ دو چشمم بخروش امده بود
صنما راهبه ی این دلِ شیدای منی به دلم دیرنشین شبِ تنهای منی زغمت تارَکِ دنیا شده ام راهب شهر تو مرا صومعه در مذهبِ ترسای منی نتِ ناقوسِ نگاهت شده ناقوس دلم نگهت جار زند پاپِ کلیسای منی به صلیبم کِشدآن نیم نگاهت چومسیح چه کنم عشقِ ترا؟ دارِ چلیپای منی دمِ عیسای توچون عشق نوازست بمن بفدای تو شوم یونسِ رسوای منی ۱۳
آدینه شبم دوش مرا ذکرِ دعاشد دِرکوچۀ خاموشِ دلم نورِ خداشد دل در هوسِ دیدنِ معشوق هراسان از دامنِ میخانه ی معبود رها شد رفتم که بنوشم دو سه جامی زعبادت چون مست شدم دل بصفِ کرب و بلاشد بامرغکِ دل، دل شده همراهِ چمیدن دیدم که دل آواره درآن صحن و سراشد سرمست شد از بادۀ معشوق به کامش گفتا ز کرم جامِ حسین نزدِ گدا شد یونس چودرین نظم نگارندۀ عشقست گویندۀ نجوای دلش با رفقا شد
کاش میشد که دلم با دلِ تو تابشود درنهایت دلِ من در دلِ تو جا بشود مثلِ گلبرگ به خاکِ نفست ریشه کنم نیمۀ گمشده ام در تو شکوفا بشود باز کن صحبتِ رنگینِ محبت به برم مثلِ بلبل به گلش صاحبِ آوا بشود بلکه تقدیر مرا کوچۀ مجنون ببرد عشق درکوچۀ لیلیِ تو پیدا بشود همچوپروانه برون میروداز پیلۀ خود گِردِ شمعِ رخِ مهشیدِ تو احیا بشود ایکه معصوم تر از کوچۀ مهتاب،شبی وصلِ دیدارِ منو آن مهِ زیبا بشود یونس ازعشقِ توافتادبه صحرای جنون نیست مجنون که چنین تارَکِ دنیابشود فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
گرمِ نجواشده ام جشن و طرب برپاشد فارغ از خواب شدم،در شکرستان بودم گفتم ای عشق مرا عمر بپایان آمد انقدر کز غمِ هجر تو درافغان بودم کاش در خواب نبودم به هوای یونس شاعری،عاشق و دیوانه غزلخوان بودم
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلات تضمین خونِ دل خوردنم ازفرقتِ ایامِ تو بود «هرچه آمدبه سرم،ازتپشِ نامِ تو بود» شهرۀ شهر شدی فال منم زلفِ تو شد ترسم افتادنِ در سلسلۀ دامِ تو بود نازنینا شده ام حلقه به زنجیرِ غمت مرغ دل بهرِ نشستن به سرِ بام توبود
دوش در وقتِ سحر زمزمه با قران بود مرغِ دل مویه کنان در طلبِ جانان بود تا فراسوی اذان مرغکِ دل می نالید بهرِ دیدارِ گلِ نرگسِ مه رویان بود شده خاموش چنان آتشِ هجران یک جا سر فرو برده زه خجلت شبِ بیداران بود شوقِ دیدار بپا کرده دل از خوشحالی سوره ی حشرتلاوت شده، دلرقصان بود مردُمِ صبرِ دل از دیدنِ دلبر بارید همچو ابری که به صحرای عطش گریان بود انکه نایل شده با رایحه ی دلبر خوبش در صفِ منتظِران یونِسِ با ایمان بود
دوش در وقتِ سحر زمزمه با قران بود مرغِ دل مویه کنان در طلبِ جانان بود تا فراسوی اذان مرغکِ دل می نالید بهرِ دیدارِ گلِ نرگسِ مه رویان بود شده خاموش چنان آتشِ هجران یک جا سر فرو برده زِ خجلت شبِ بیداران بود شوقِ دیدار بپا کرده دل از خوشحالی سوره ی حشرتلاوت شده، دلرقصان بود مردُمِ صبرِ دل از دیدنِ دلبر بارید همچو ابری که به صحرای عطش گریان بود انکه نایل شده با رایحه ی دلبر خویش در صفِ منتظِران یونِسِ با ایمان بود
چو خیالِ دیدنت را به سرم نشانه دارم ز فِراقِ نقشِ رویت غمِ عاشقانه دارم زنظر نهفته اما شده ام خرابِ رویت چه کنم کزین تطاول دلِ منصفانه دارم همه شب درانتظارم که ببینم ازتو رویی به خیالِ من درآیی زغمت فسانه دارم دلِ بی ریای من شدزغمت چنین پریشان که ازین پریش حالم گله از زمانه. دارم شبِ من بدونِ یادت نشودچو صبحِ روشن مگر آن چراغِ رویت همه شب به خانه دارم شده ام مثالِ یونس زفراقِ روی ماهت چوغزل سُرای بیدل همه شب ترانه دارم فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن
مژده ای محرم دل بوی خوشِ یار آمد نکهت از کوی خدا حضرت دلدار آمد حسب سالی شده در سوگ نشستیم آخر بوی آن یارِ سفر کرده به بازار آمد عاشقان مست زمهر از خُم دلبر گشتند پیرِ میخانه ولی خانۀ خمّار آمد با نسیمی که سلیمان نفسش جانبخش است به شفای دلِ این ملُتِ بیمار آمد باغبان صاحب حسرت زده در دیدارش تربت از باغِ نسیم آن گلِ بی‌خار آمد روزها رفت به یک سال رسید از جنّت نفخۀ صورِ حیات از شهِ ایثار آمد مصلحت شد که غزل ساز شود زین فرقت یونس از این غمِ ایّام به گفتار آمد فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فع لُن
غزل فاصله شیون ازهجرِتوبرخاست سبب فاصله هاست آه در سینه هویداست سبب فاصله هاست سوختم باعطش از غیبتِ جانکاه تو شمع علّت ازسوختن اینجاست سبب فاصله هاست گفتم ای شعلۀ جان نیست مرا سوزِ فراق آتش افتادنِ دلهاست سبب فاصله هاست مثلِ پروانه شدن گِردِ رخِ شمع خوشست شعله راشمع فریباست سبب فاصله هاست ازخدا خواسته ام غرقِ وصالِت بشوم اشکم ازهجرِتوگویاست سبب فاصله هاست همچو مجنون دلِ یونس زفراقِ توشکست شکوه ازفرقت لیلاست سبب فاصله هاست گفته بودم که ازاین فاصله ها خسته شدم شیون ازهجرِتوبرخاست سبب فاصله هاست فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلات