eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
26 فایل
راه ارتباط با آبادی شعر: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
دوش معلوبِ دوچشمانِ سیاهت شده ام غافل از جادوی یک لحظه نگاهت شده ام   چشمم افتاد به میخانۀ صحرای کُنام مست ازان چشمِ پلنگانۀ ماهت شده ام   آتش افروخته در مشعلِ چشمانِ رُخت سوختم بانگهَت شمعِ پگاهت شده ام   
مژده ای محرم دل بوی خوشِ یار آمد نکهت از کوی خدا حضرت دلدار آمد حسب سالی شده در سوک نشستیم آخر بوی آن یارِ سفر کرده به بازار آمد
مستِ جام ازعشقِ نابم میکنی غرقِ دریای شرابم میکنی گاهی از خود میرهانیدی مرا گاه معشوقی حسابم میکنی یک شبی را مهرِ خودافزون کنی شامِ دیگر در عذابم میکنی فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
دردم از هجرتو برخاست سبب فاصله هاست اه از سینه هویداست سبب فاصله هاست گفتم ای اتش دل نیست مرا تابِ غمت شعله برجان زدن اینجاست سبب فاصله هاست
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن کسی باور نخواهد کرد اعجازِ تو را ای عشق! کسی نگشود و نگشاید چنین رازِ تو را ای عشق! در این اسرارِ یزدانی نهفته رازِ پنهانی خدا داند ز علت‌ها تو از علت چه می‌دانی؟
مستِ جام ازعشقِ نابم میکنی غرقِ دریای شرابم میکنی گاهی از خود میرهانیدی مرا گاه معشوقی حسابم میکنی یک شبی را مهرِ خودافزون کنی شامِ دیگر در عذابم میکنی عاشقِ دیوانه را ردکن زخویش با رقیبانم ، خرابم میکنی مینویسی خاطره در دفترت قصۀ شعر و کتابم میکنی یونس از،این عشقِ تو بیگانه شد بهرِ چه عاشق خطابم میکنی؟ فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
دوبیتی...... الا ای دلبرِ گیسو بلندم زعشقت بیقرار و دردمندم نشان از چلّۀ مژگانِ چشمت دلم زخمی شد آهو در کمندم مفاعیلن مفاعیلن فعولن
دو بیتی...... شما سلطان شعری من شبانم چو‌موسی ی پیمبر مهربانم بیا بنشین کنم شانه سرت را تو استادی و من هم بی زبانم مفاعیلن مفاعیلن فعولن
دوش معلوبِ دوچشمانِ سیاهت شده ام غافل از جادوی یک لحظه نگاهت شده ام چشمم افتاد به میخانۀ صحرای کُنام مست ازان چشمِ پلنگانۀ ماهت شده ام آتش افروخته در مشعلِ چشمانِ رُخت سوختم بانگهَت شمعِ پگاهت شده ام    مردمِ چشمِ تو زد تیر به شطرنجِ دلم مات و مبهوت به آن مُهرۀ شاهت شده ام   تا به دریای دو چشمانِ تو چون خیره شدم خویشتن باخته ام غرقِ گناهت شده ام  یونس از حسرتِ ان سِحرِ نگاهت چه کند؟ با نگاهی  به تماشاگهِ راهت شده ام  فاعلاتن  فعلاتن فعلاتن فعلن
چو خیالِ دیدنت را به سرم نشانه دارم ز فِراقِ نقشِ رویت غمِ عاشقانه دارم زنظر نهفته اما شده ام خرابِ رویت چه کنم کزین تطاول دلِ منصفانه دارم همه شب درانتظارم که ببینم ازتو رویی به خیالِ من درآیی زغمت فسانه دارم دلِ بی ریای من شدزغمت چنین پریشان که ازین پریش حالم گله از زمانه. دارم شبِ من بدونِ یادت نشودچو صبحِ روشن مگر آن چراغِ رویت همه شب به خانه دارم شده ام مثالِ یونس زفراقِ روی ماهت چوغزل سُرای بیدل همه شب ترانه دارم فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن
ای که عشقت چون تموزِآفتاب من.شدم باآتشِ عشقت مُذاب غزلیات13
آرزو دارم شبی را سرکنم در کوی تو غرق گردم در میانِ ساحلِ بازوی
دوش درحاشیه ی کوی ظریفان بودم غرق در ساحلِ رویای پریشان بودم خواب در سر گذر افتاد به کوی یارم بی شک اندرسفرم مُلکِ خراسان بودم باغِ جان تازه شد از دیدنِ روی دلبر همچو بلبل که میانِ گل و ریحان بودم گرمِ نجواشده ام جشن و طرب برپاشد فارغ از خواب شدم،در شکرستان بودم گفتم ای عشق مرا عمر بپایان آمد انقدر کز غمِ هجر تو درافغان بودم کاش در خواب نبودم به هوای یونس شاعری،عاشق و دیوانه غزلخوان بودم فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فع لن
گفتگوی اوّلین دیدار را یادش بخیر آن حیا با لرزشِ گفتار را یادش بخیر از خجالت چشمها را نقش بستی برزمین سر به زیرافکنده در افکار را یادش بخیر باوقار و مهربانی چشمهایت فتنه ساز شیطنت های تو با اصرار را یادش بخیر عشوه های برقِ چشمانت دران بازارِعشق همچوچشمانی زلیخاوار را یادش بخیر صورتت سرخینه چون نسرین دران باغِ دویار شدگلستان چهره ات گلنار را یادش بخیر نازِ ان عاشق که یونس رابه سوداکشته بود گرمِ صحبت شد دران بازار را یادش بخیر فاعلاتن/ فاعلاتن/ فاعلاتن/فاعلن
آمدی با نازِ چشمانت مرا ویران کنی کاش میشدلااقل یکشب مرامهمان کنی فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
تو‌که رفتی ز برم دل به تکاپو افتاد بادم از خاطره ات طاقِ دوابرو افتاد روز اول چو کمانی زده یی بر جانم تیرِ مژگانِ غمت در دلِ اهو افتاد ابروانت چو به مانندِ کمانِ آرش ترکش ازعشق به قلبم زده نیکو افتاد سِحرِ چشمانِ توچون رعد زمین گیرم کرد بر تن و جانِ من انگار که جادو افتاد طاقِ ابروی تو با چلّه ی مژگان آلود جلوه گرشدبه سوی یونسِ دلجوافتاد صُوَرِ ذهن و خیالم شده خالی بانو توکه رفتی زبرم دل به تکاپو افتاد فاعلاتن /فعلاتن /فعلاتن / فع لُن
یکشب تومرا تشنه ی یک کام نمودی باآتشِ آن سرخ لبت رام نمودی بیرون نرَوَد در دل و جانم اثرِ لب انگارکه در عمقِ دلم گام نمودی باچلّه ی مژگانِ دو ابروی کمانت تیری به رقیبان زده ناکام نمودی بی شک شده ام زائرِ آن لعلِ لبانت در گِردِ طواف از لبت احرام نمودی گفتم صنما نرخِ لبت بوسه بچندست؟ باحُسنِ لبت بوسه ی اکرام نمودی باطعم لبت دوش عجب توطعه کردی الحق که درآن داد و ستد دام نمودی یونس به لبِ سرخِ شرابینِ تو دلبست باجامِ لبِ مست گرت خام نمودی
شبی محرابِ مسجدخود،نشان کرد علی را خانه ی حق میهمان کرد فراخوان شد علی بر خوانِ یزدان بسوی سفره ی دلبر روان کرد علی مست از وصالِ حق شتابان کزین هجران زوصلش شادمان کرد فراسوی اذان با دلبرِ خویش سخن گویان سخنها را عیان کرد در ان میخانه با جامِ شهادت سحر،باشهد خنجر قصدِ جان کرد صدا برخاست از محرابِ مسجد علی را حجّتِ حق جاودان کرد شهادت نامه،با محرابِ خونین علی را شاهِ مردانِ جهان کرد کزین خصلت نمایان شدبه یونس شهیدان، را علی خود،میزبان کرد
مرا بانرگسِ چشمت نگاهی دلربا کردی شدم مست از نگاهت با غمِ خود آشنا کردی گرفتار آمدم با آذرخشِ رعدِ چشمانت نگاهی بر تن و جانم فتاد آتش بپا کردی چنان آتش زدی باشعلۀ چشمت نگاهم را نهادی اتش اندر دل به عشقت مبتلا کردی در آن دم سوختم مانند ِشمع ‌از شعلۀ چشمت شدم پروانۀ عاشق شَرَر برجانِ ما کردی درآتش‌خانۀ چشمت شرر با عشق می‌جوشد جهنّم گر بُوَد کانجا بهشتم را بنا کردی زَهی چشمانِ یونس را فکندی درغمِ عشقت چرا آخرنگاهت را زچشمانم جدا کردی؟ مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
آرزو دارم شبی را سرکنم در کوی تو غرق گردم در میانِ ساحلِ بازوی تو در میانِ رنگ و بویی با نفسهای تنت سرکنم دامانِ شب را تا سحر بابوی تو حجله ی مطبوع دستانت شود ،اسایشم بستری سازم میانِ خوشه های موی تو مُطربِ روحم شود گرطرّه ی پیشانیت نغمه خوانی میکنم با ذخمۀ گیسوی تو چنگِ نجوای دلم را گر نوازی با لبت رودی از بوسه بخوانم با لبِ کندوی تو لطف کن درحقّ یونس تابرآرد کامِ دل آرزو بر دل نمانَد در هوای روی تو
شبی از بیقراری رو به سوی آسمان کردم ز دلتنگی برای یار خلوت را نشان کردم در آن‌دم چشم را آویختم برشاخه‌های شب هوایِ دلبرِ مه پیکرِ مازندران کردم چراغِ بزمِ تارم شد ز تنهایی عروسِ شب هوایِ یِنگه‌ی ان اَخترِ سوسو زنان کردم
درخانه ی دل نقشِ تو زیباست کجایی ؟ بیچاره دلم عاشق و تنهاست کجایی؟ بی حُسنِ جمالت نشوم سیر ز عالم هر لحظه مر ادیدنِ رویت به تمناست کجایی؟
ای یارِ، دلت پیشِ منو سر به هوایی ازچیست؟زنی طبلِ غم وسازِ جدایی دل در گُرُوِ مهرِِ تو زنجیر کشانست زین حلقه گسستن نشود سمت و سرایی ای جانِ جهان نصفِ جهان ای گلِ مریم در باغِ دلت نیست دگر لطف و صفایی بنگر که تو از قاعده ی عشق گذشتی پیمان مشِکَن دل نرود سوی رهایی با لشگرِ غم آمده ایی بر سرِ جنگی هرکس نشود صلح طلب،حاتمِ طایی پاپیش گذاری ز چه بادست زنی پس یونس نشود خام کزین پرده درآیی مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن
خواستم زائرِ بی نام و نشانت باشم کربلا را به صفِ مرثیه خوانت باشم یونس یونسی
دیوانۀ آن طرزِ نگاهم که تو داری تسلیم به آن مردمِ شاهم که توداری دربازیِ شطرنجِ نگاهت شده ام مات مبهوت دوچشمانِ سیاهم که توداری تا چشم در آن چشمِ فریبای تو اُفتد محکوم به آن سِحرِگناهم که توداری باشعشعۀ چشم تو درحالِ خسوفم محتاج به آن پرتُوِ ماهم که توداری برمن بِرسَدلشگرِمژگانِ دوچشمت من کُشتۀ آن تیرِ سپاهم که توداری تجویزِ نگاهِ تو مرا حکمِ طبیب است این نسخه شفاهست،گواهم که توداری چون بسترِ چشمانِ تو آرامشِ مهرست من طالبِ آن صلح و رفاهم که توداری دلباختۀ چشم و نگاهت شده یونس با اَخمِ تومن رو به تباهم که توداری مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن