دلا خو کن به تنهایی که از تن،ها بلا خیزد
چه صبری اشک ما دارد که دل بردی،نمیریزد
تو هم خوبی و هم زیبا تو هم دردی و هم مأوا
منم باشد بدم اما چرا کردی مرا دعوا
به یادت باشد این حرفت که گفتی بار آخر هم
نداری دوستم عشقم ندارم قصدِ باور هم
#سید_طباطبایی
با اجازه غزلى تازه فدایت کردم
بر سر سجده نه در شعر دعایت کردم
با اجازه از همه دست کشیدم امشب
و تو را از وسط جمع سَوایت کردم
با اجازه از تو و چشم و لبت مى گویم
چه کنم دست خودم نیست هوایت کردم
با اجازه تو طبیبى و منم باز مریض
تو بزن بوسه بگو باز دوایت کردم
با اجازه به خیالات خودم مى پیچم
مثلا بودى و این بار صدایت کردم
با اجازه از شما و بى اجازه از همه
بوسه بر شعر زدم باز دعایت کردم
گفته بودی که چرا خوب به پایان نرسید؟
راستش زور من ِ خسته به طوفان نرسید
گر چه گفتند بهاران برسد مال منی
قصه آخر شد و پایان زمستان نرسید
من گذشتم که به تقدیر خودم تکیه کنم
جگرم سوخت ولی عشق به عصیان نرسید
کلِ این دهکده فهمید که عاشق شده ام
خبر اما به تو ای دختر چوپان نرسید
در دل مزرعه بغضم سله بسته ست قبول!
گندمم حوصله کن نوبت باران نرسید…
نان عاشق شدنم را پسر خان می خورد
لقمه ای هم به منِ بچه ی دهقان نرسید
تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
حیف دستم سر آن موی پریشان نرسید…
| #شهريار |
بیت آخر را بــرایت می نویسم یادگار
با خیال چشم هایت ، ای مرا زیبا نگار
از جهان دیگر چه خواهم غیر از آن خاتون ناز
می سرایم تا سحر، شعر و غزل ها بی قرار
#امیر_احمدی
من که در کوچه ی تنهایی خود گم شده ام
من در آوای پریشانی خود گم شده ام
من همانم که در این قافیه ها پیر شدم
من میان تو و این فاصله زنجیر شدم
من که بازیچه ی یک عشق خیالی بودم
صفحه ی چندمِ یک دفترِ خالی بودم
من همانم که خودم از خودِ من جا مانده
و در این مرحله از زندگی تنها مانده
من همانم که کسی یاد مرا یاد نکرد
دلِ غمدیده ی من را کَمَکی شاد نکرد
من همانم که خبر از اثرم نیست عزیز
تو چه میدانی در این سینه چه آهیست عزیز
من همانم که خودم قاتل و خود مقتولم
من همان مسئله ی ساده ولی مجهولم
من همانم که به دادم کسی جز من نرسید
من همانی که صدایم به رسیدن نرسید
من برای دل خود قفل و قفس ساخته ام
من همانی که دو صد بار به خودم باخته ام
#وحید_عیسوی
شبی که ماه ندارد چقدر دلگیرست
بیا به خواب من امشب که صبحدم دیرست
نمیشود بپرم با وجود این همه زخم
به جان مرغ دلم صدهزار زنجیرست
اسیر حسرت و اندوه روزگار شدم
کلید این قفس انگار دست تقدیرست
میان این همه عاشق که زار و غمگینند
کسی نگفته که خود کرده را چه تدبیرست
به خواب دیده پلنگت که ماه میآید
بیا کمی بغلم کن زمانِ تعبیرست
#فاطمه_معصومی
دلا خو کن به تنهایی که از تن،ها بلا خیزد
چه صبری اشک ما دارد که دل بردی،نمیریزد
تو هم خوبی و هم زیبا تو هم دردی و هم مأوا
منم باشد بدم اما چرا کردی مرا دعوا
به یادت باشد این حرفت که گفتی بار آخر هم
نداری دوستم عشقم ندارم قصدِ باور هم
#سید_طباطبایی
✍✍✍
در طلبت روان شدم غنچه و باغبان شدم
رخ بنمای جان جان،بی تو چه بی توان شدم
روح و روان من توئی مونس و جان من توئی
وصف تو را چه گویمت ، بلبل خوش زبان شدم
سوز و گداز و آه من چنگ و نی و سه تار من
نغمه ی بی نوای من ، سوز نی شبان شدم
رشته به رشته موی تو دام بلاست کوی تو
ماه خجل ز روی تو ، آبی آسمان شدم
گر که طبیب پرسدم حال منو دوای من
کوی تو را نشان دهم ، بستر گیسوان شدم
راه به سوی تو روان باغ ز دوریت خزان
گم شده ام درون خود ، عاشق ساربان شدم
هر تار مویت یک غزل یا یک ترانه
یک جاده ی صعب العبور بی کرانه
وقتی نگاهت میکنم هر بار، در من
شعری قیامی میکند با این بهانه
خورشید را دیدم پریشان در خیابان
دنبال تو میگشت هر خانه به خانه
دیشب غزل خواندی، رباعی گفت ای کاش
من هم غزل بودم، از اول، عاشقانه
شب، کوچه باغ خلوت و باران،دوتایی
دنبالْ بازی، خاطرات کودکانه
جِر میزنی و بیشتر دل میبری با
انجام این رفتارهای بچهگانه
آیا اجازه میدهی مانند کوهی
باشم برایت تا ابد یک پشتوانه؟
آیا اجازه میدهی در قلب پاکت
مانند گنجشکی بسازم آشیانه؟
یک لحظه بنشین تا که این شاعر بگیرد
الهامی از این چشمهای شاعرانه
ساده بگویم دوستت دارم عزیزم
بی شیله پیله، از ته دل، صادقانه
تا به کنج لبت آن خال سیهرنگ افتاد
نافه را صدگره از خون به دل تنگ افتاد
آن نه خط است برآن عارض پرنقش و نگار
رنگ محویست که در دفتر ارژنگ افتاد
سیب از آسیبجهانرست که همرنگ تو شد
گشت نارنج ز غم زردکه نارنگ افتاد
دررهت چشم من از هفته به هفتادکشید
در پیات کار من ازگام به فرسنگ افتاد
نرگس از چشم تو چون برد حسد، کور آمد
سرو با قد تو چون خاست بپا، لنگ افتاد
از دل گمشدهٔ خوبش فرو بستم چشم
تا مرا دامنت ای گمشده در چنگ افتاد
دانم اندر دل سخت تو نکرده است اثر
نالهٔ من که ازو خون به دل تنگ افتاد
کرد چون همره چنگ این غزل آهنگ، بهار
چنگ دردل زد و با چنگ هم آهنگ افتاد
✍🏻 #ملک_الشعرای_بهار
سمت چشمت چون خدا من را هدایت مے ڪند
بے گمان وصل تورا روزے عنایت مے ڪند
من بدم اما شبیه بنده هاے خوب خود...
مبتلایم او به عشقے بے نهایت مے ڪند!
گرچه آشوبم ولے آرامشِ جان مرا...
شانه هاے محڪمت حتما ڪفایت میڪند!
دور یا نزدیڪیت فرقے ندارد چون ڪه تو...
بودنت از دور هم من را حمایت مے ڪند!
دوستم دارے ولے با سربه زیرے شرم را...
چشم هاے پاک و محجوبت رعایت میڪند!
عشق من با این ڪه خیلے ڪم صدایم مے ڪنی...
این دل دیوانه ابراز رضایت میڪند!
ظاهرا مصداق خوشبختے تو بودے از ازل...
مادرم در سجده اش وقتے دعایت میڪند
میروم یک روز هم از چشم تو تا عرشِ او...
سمت چشمت چون خدا من را هدایت مے ڪند
عوض شدی دلم برای دیدنت بهانه داشت
چرا که مثل اشک چشم خواهشم ترانه داشت
به یاد روزهای خوبمان همیشه دست من
هوای موطلایِ باز را اسیر شانه داشت
شدم شبیه مادری که آخرین نگاه او
به خاطرات بچه اش نوای عاجزانه داشت
فقط نگو به من گلم که عاشقم نبوده ای
روایتی نوشته ای خدای عاشقانه داشت
ببین عواملی که رویشی به لاله داده اند
امید غنچه را به زیر سنگ با جوانه داشت
نگو بمان که میروم،بگو نمان نمیروم
که خواهشت ز من فقط جواب دخترانه داشت
🌸گلایه هم که میکنم شعر حساب میشود
زبان شاعری مگر ز یار ما نشانه داشت
من از تمام شاعران به نکته ها رسیده ام
که شعر با گذشته ها سراب صادقانه داشت
#سید_طباطبایی
چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند
شعله ای بود که لرزید ولی جان نگرفت
#فاضل_نظری