eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2هزار ویدیو
70 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
سختی ولی سنجیدنت را دوست دارم فلسفه ای، فهمیدنت را دوست دارم آرامشی، مثلِ هوایِ بعدِ باران حسِ خوشِ بوییدنت را دوست دارم مغرور و سنگینی ولی با لحن شیرین من را "شما" نامیدَنت را دوست دارم صدبار گفتم دوستت دارم ولی تو... حتی همین نشنیدنت را دوست دارم گاهی بپرس از دوستانت حال من را گاهی همین پرسیدنت را دوست دارم
"ای سلسله در سلسله در سلسله مویت وی آینه در آینه در آینه رویت چشمان تو، چشمان تو، چشمان تو، هو هو حق حق، چه بگویم چه من از این همه اویت؟ زیبایی سٌکر آورِ ربّانی آفاق بی شبهه شرابی تو و افلاک،سبویت هر سبز که از خاک برآید، کلماتت در چاه فرو ریخته اسرار مگویت ای زمزمه ی هر شب تنهایی جبریل وی زمزم آواز خداوند،گلویت دریایی و هر چشمه به ژرفای تو جاری فردایی و هر لحظه شتابنده به سویت
عطشی دارم از آن دست که ناگفتنی است در گلویم خبری هست که ناگفتنی است جاری ام در دل گسترده ی تنهایی خویش رو به آن روشن یکدست که ناگفتنی است چه بگویم که زبانم متلاشی شده است حیرتی هست در این مست که ناگفتنی است مانده ام خیره در آیینه ی سرشار از هیچ آنچنان رفته ام از دست که ناگفتنی است حرف از محو ضمیر من و روییدن توست من به رنگی به تو پیوست که ناگفتنی است
حکم زندان ابد داده به من چشمانت... کاش عفوم نکند حضرت آقا شب عید! "عاصی" گوشه ء چشمی نما تا جان کنم قربان تو کاش من با شاعران یک شب شوم مهمان تو من اسیر عشق تو ای رهبر آزاده ام... حبس هستم تا ابد حبس تو و چشمان تو "عاصی" 🍃🌹🍃❤️ 🇮🇷سلامتی حضرت آقا صلوات
تک بیت های عاشقی اش را سرود و رفت احساس های پاک تو را هم رُبود و رفت او دوستت نداشت عزیزم، تو ساده ای نا باورانه آه، هوس باز بود و رفت هی آه پشت شعـــر تلمبار کرده ای درهای مثنوی غمت را گشود و رفت باران به شیشه می زند وچکه می کند چشمان اشکبار تو را رد نمود و رفت حالا تو مانده ای و غم وخاطرات او در یک کلام عشق تو عاشق نبود و رفت
دلتنگی دیگری رقم زد باران دیدار من و تو را به‌هم زد باران تا صبح به‌روی سر من چتر گرفت جای تو، کنار من قدم زد باران
از جهانی که پراز تیرگیِ ما و من است می گریزم به هوایی که پر از زیستن است می گریزم به همان جا که همه می گویند هر که از آینه ها دم بزند خویشتن است همه یک پارچه یک دست سیه پوشانند بر تن مردم آن طایفه یک پیرهن است میگریزم به جهانی که پر از یک رنگی است به جهانی که پراز گریه کن و سینه زن است به همان جا که نفس قیمت دیگر دارد اشک ها دُرّ نجف سینه عقیق یمن است به همانجا که در آن باد صبا بسته دخیل به عبایی که پراز رایحهء پنج تن است اشک یک پیرغلام آتش بزم است آنجا چشم او روضهء باز است ولی بی سخن است چه خراسان چه مدینه چه عراق و چه دمشق هر کجا پرچم روضه است همان جا وطن است دم من زندگی و بازدمم زندگی است تا که روی لب من ذکر حسین و حسن است قلب آن است که لبریز محبت باشد تا ابد خانهء اولاد علی قلب من است
"جادوی چشم های تو را دختری نداشت جادوی چشم های تو را دیگری نداشت می خواستم وجود تو را شاعری کنم این کار احتیاج به خوش باوری نداشت آتش زدی به زندگیِ تقویم قبلِ آمدن ات «آذر»ی نداشت در چشم هات معجزه بیداد می کند باید چگونه دعویِ پیغمبری نداشت؟! یک شهر در به در شده است از حضورِ تو یوسف هم اینقَدَر، به خدا مشتری نداشت بر «تختِ» خود بخواب و به «جمشید»ها بگو این مرد قصدِ غارت و اسکندری نداشت وقتی که رفت، جنسِ دلش را شناختم او یک فرشته بود، اگرچه پری نداشت...
‏چادرت را سر کن و با سینیِ چائی بیا آمدن با چادرِ گلدار گاهی لازم است لب بجنبانی همینجا خطبه‌خوان آورده‌ام دوستی با شیخِ محضردار گاهی لازم است ...
به جز خیالِ تو جانا ! دلم ، خیالِ که می دارد ؟ از ابرِ احساسِ تو ! بر دلم ، فقط عشق می بارد مرا میلِ نوازش زلفِ تو ، کشانده تا آینه ات کاش امشب ، دستت ، شانه را به من بسپارد چشمِ من ، دعا گویِ چشمانِ توست ، در محراب خدا کند قلمت ! از این خیل ، اسمِ مرا بنگارد اینجا نشسته ام به انتظارِ عبورِ کسی در باران چه قدر باید ؟ شاعرت ، عابر ، هر شب بشمارد گاه از دستِ غمِ تو ! به میخانه باید پناه بُرد گلستان می شوم آخر ، چنین نهالِ غم می کارد پیداست نگارِ من ، از توست ! حالِ خوبِ امشبم چه خوش قدوم است ، که بر قلب ما پا می گذارد بر آن پنجره حسرت نَبَرَم ؟ که عکس تو را می گیرد ببخش دیوانه را ، به هر شکل ، خیالِ خوب می پندارد
دل کیش نگاهی شده در صفحه شطرنج درمانده ز دنیای فرا مات پر از رنج تا جان ندهی گنج میسر نشود هیچ دنیاست و هرگز ندهد ساده به تو گنج  
چترهای آسمانی‌مان را باز کنیم خدا می‌بارد بر کوه ابرها بر‌ شانه‌های کوه سنگینی می‌‌کنند آنان را تا نزد آلاچیقهای خود راه ‌دهیم دارد باران می‌بارد