eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
گنج خدا همیشه به کنجی عیان شود "اِقرا" ببین که گشت ز غار حرا بلند
همه راه‌ها به تو ختم می‌شوند. حتی آن‌ها که برای از یاد بردنت طی کرده‌ام.
🍁🍃 هر کس که به ما رسید، شمشیر کشید آتش زد و در قفس به زنجیر کشید ما را که کتک خورده ی عشقیم، خدا بر بوم جهان، سیاه تقدیر کشید @avayesokut
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شبتون‌ بخیر🌼🌼🌼🌼
سلام صبحتون‌ بخیر 🌼🌼🌼🌼
انعکاس نور گنبد بر سیاهی‌های دل پاکسازی می‌کند جانهای از خود خسته را
صبح است و هوای دل من مثل بهار است پلکی بزن و صبــح بخیر غــــزلم باش #
خورشید بتاب و شام ِمن را سرکن خواب از تبِ تند ِچشمهایم در کن آنقدر بتاب ،بخت یارم باشــــــــــد امروزِ مرا تو از همه بهتـــــــــــــر کن ‌‌@nabzeghalam
گرگ زادي و دل شير برايت رفته است  قلب دريايي يك شاه به پايت رفته است عاشقي كردم و يك عمر خيانت ديدم اري اين عمر به جبران خطايت رفته است گرچه دل در ماجراي بين ما تقصير داشت  ليك او سمت كمينگاه صدايت رفته است اين چنين با من جفا داري بگو انديشه‌ات سوي روز محشر و سوي خدايت رفته است ؟ بعد از امشب جنگلت اي گرگ نر بي شير ماند از ديارت عاشق بي دست و پايت رفته است #
به لاله‌ی در خون خفته.mp3
1.35M
به لالهٔ در خون خفته
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از جزیرهٔ تنهایی
عرض ارادتی به حضرت موسی‌بن‌جعفر علیهما‌السلام داریـم بـــیـــن اولـیـــا باب‌الحـــوائــج را شیعه! بخوان در هر بلا باب‌الحوائج را از پادشاهان جهان چیزی نمی‌خواهد وقتی‌که دارد این گدا باب‌الحوائج را خواهی اگر حاجت‌روا باشی در این دنیا ای دل نکن هرگز رها باب‌الحوائج را تا لحظهٔ جان‌دادنم با عشق می‌خوانم هنگام هر خوف و رجا، باب‌الحوائج را بر این دل گمراه و دور از درگهت یارب صدشکر کردی رهنما باب‌الحوائج را با هر نگاهش می‌شود سرسبز دنیامان از مهر خود داده خدا باب‌الحوائج را وقتی رسیدی آستان حضرت سلطان کن واسطه پیش رضا، باب‌الحوائج را ای دل چرا از دیدگانت غصه می‌بارد وقتی خدا کرده عطا باب‌الحوائج را غم‌ها به‌زیر پای او چون برگ می‌ریزند داده به ما ابر سخا باب‌الحوائج را با لطف حق از داغ دوزخ در امان هستیم داریم در روز جزا باب‌الحوائج را والکاظمین الغیظ وصف خُلق نیکویش چون نیست در صبر انتها باب‌الحوائج را باریده‌ام در اشک تسبیح عقیقی که فریاد می‌زد ذکر "یا باب‌الحوائج" را قرص است این دل، دردهایم هم شفا دارد دارم به‌جای هر دوا باب‌الحوائج را از بس بزرگان نام پاکش را به لب دارند کردند حک بر قلب ما باب‌الحوائج را در سایهٔ لطفش، فرود آید همیشه چون دارد دل بیچاره‌ها باب‌الحوائج را قعر سجون ظلمت و زخمی زنجیر است کردند آزار و جفا باب‌الحوائج را با انتقام مادرش روز ظهور یار یا رب! نما حاجت‌روا باب‌الحوائج را سرایندگان: زینب نجفی (راجی)، راهی، حضرت باران، مهمان خدا (جعفری)، معصومه گودرزی (مستان)، شبگرد، عاصی، مرتضی درزی، جواد محمدی دهنوی
بگیر از من این هردو فرمانده را "دل عاشق" و "عقل درمانده" را اگر عشق با ماست؛ این عقل چیست؟ بکُش! هم پدر هم پدر خوانده را تو کاری کن ای مرگ! اکنون که خلق نخواهند مهمان ناخوانده را در آغوش خود "بار دیگر" بگیر من این موج از هر طرف رانده را شب عاشقی رفت و گم کرده ام در شیشة عطر وامانده را ...
🇮🇷 این روزها میان شهیدان چه همهمه‌ است این انقلاب ادامۀ فریاد فاطمه‌ است از تشنگی چه واهمه، از دشمنان چه باک وقتی عَلم به دست علمدار علقمه‌ است تا گردن معاویه دَه ضربه بیش نیست اطراف خیمه‌گاه علی از چه همهمه‌ است فرعون هم مقابل موسی کسی نبود جادوی سامری که فقط یک مجسّمه‌ است حکم خدا مگر حکمیّت نیاز داشت با اشعری بگو که زمان محاکمه‌ است فریاد فاطمه‌ است که پیچیده در جهان مقصود اگر علی‌ است، شهادت مقدمه‌ است
آمدی آرامشم را ناگهان بر هم زدی خاطرِ جمعِ مرا بر مضربی مبهم زدی گوشه‌ای مشغول بودم با کتاب و درسِ خود آمدی ترتیب و نظمِ جزوه را بر هم زدی عقلِ من می‌خواست تا رازِ دلم را بشنود دستِ رد بر سینهٔ تاریکِ نامحرم زدی دخترِ شعرم که فرزندِ غزل نامی نداشت آمدی و یک مثال از حضرتِ مریم زدی کوه‌هایِ قلبِ من در اختیارِ عقل بود آمدی در ارتفاعاتِ دلم پرچم زدی ذِهنِ من در پیله‌هایِ فکرِ خود آرام بود آمدی و شعله‌ای بر جانِ ابریشم زدی عقلِ خودبین تا که آمد یک بهانه جور کرد آمدی و حرفِ خود را قاطع و محکم زدی در بهشتی مختصر حوّای دل آرام بود آمدی و بیخِ گوشش حرفی از آدم زدی در سکوتِ خودپرستی سازِ من من می‌زدم آمدی با تارِ عشقت سازهای بم زدی قلبِ هر جا گردِ من پیش از خودت صاحب نداشت آمدی و نامِ خود را بر درِ قلبم زدی بدتر از خود را پرستیدن ندیدم حالتی از تو ممنونم که حالاتِ مرا بر هم زدی.
به‌لطف حضرت موسی‌بن‌جعفر است اگر... که در سراسر ایران حرم فراوان است
هدایت شده از جزیرهٔ تنهایی
یا خیره به ماه می‌شوی یا کاشی یا دانه برای کفتران می‌پاشی این هم شده زندگی برایت ای دل! اصلا چه کسی گفت که عاشق باشی؟
ستاره سر زده و آفتاب خوابیده چقدر نور میان حجاب خوابیده هزار غنچه‌ی نشکفته زیر زخم لگد میان شاخه گل بی حساب خوابیده گرفته کودک خود را چو جان در آغوشش پدر که بین غم و اضطراب خوابیده به خون نشسته عزیزی در انتهای عطش شبیه غربت طفل رباب خوابیده میان موج و تلاطم گواه تاریخ است هزار ماهی بر روی آب خوابیده برای چمبره ماری گرسنه در دل شب به دور شهر غریب خراب خوابیده در این میانه تنفگ و در آن میانه خدنگ به چشم باز، یلی در رکاب خوابیده هنوز مانده از این قوم شیرمردانی کنار اسلحه‌ی پر خشاب خوابیده امید می چکد از چشم های خسته شان که روی سنگ شبیه عقاب خوابیده نوشته شد صفحاتی ز داستان اما که مرد قصه میان کتاب خوابیده
نور «اِقرَأ»، تابد از آیینه‌ام کیست در غار حرای سینه‌ام؟! رگ رگم، پیغام احمد می‌دهد سینه‌ام، بوی محمّد می‌دهد گل دمد از آتش تاب و تبم معجز روح‌القُدُس دارد لبم من سخن گویم، ولی من نیستم این منم یا او؟! ندانم کیستم؟! جبرئیل امشب دمد در نای من قدسیان، خوانند با آوای من ای بتان کعبه! در هم بشکنید با من امشب از محمّد دم زنید دم زنید از دوست، خاموشی چرا؟ ای فراموشان! فراموشی چرا؟ از حرا، گلبانگ تهلیل آمده دیده بگشایید، جبریل آمده اینک از بیدادها، یاد آورید با امین وحی، فریاد آورید بردگانِ برده بار ظلم و زور! دخترانِ رفته زنده زیر گور! مکه، تا کی مرکز نااهل‌ها؟ پایمال چکمۀ بوجهل‌ها؟ کارون نور را، بانگ دَراست یک جهان خورشید در غار حَراست دوست می‌خواند شما را، بشنوید! بشنوید اینک خدا را، بشنوید! یا محمّد! منجی عالم تویی این مبارک نامه را، خاتم تویی مردگان را گو که: صبح زندگی‌ست بردگان را گو که: روز بندگی‌ست ای به شام جهل و ظلمت، آفتاب از حرا بر قلۀ هستی بتاب جسم بی‌جان بشر را، جان تویی این پریشان گلّه را، چوپان تویی کعبه را، زآلایش بت پاک کن بتگران را، هم‌نشین خاک کن بر همه اعلام کن: زن، برده نیست بردۀ مردانِ تن پرورده نیست باغ زیبایی کجا و زاغ زشت؟ دیو شهوت را برون کن از بهشت ای تو را هم مهر و هم قهر خدا تا به کی ابلیس درشهر خدا؟! با علی، بت‌های چوبین را بکش وین خدایان دروغین را بکش مکتب تو، مکتب عمّارهاست این کلاس میثم تمّارهاست ای زمام آسمان، در مشت تو مَه دو نیمه از سرِ انگشت تو جای تو، دیگر نه در غار حراست در دل امواج توفان بلاست دست رحمت از سر عالم، مدار! گر تو را خوانند ساحر، غم مدار! یا محمّد! ای خرد پابست تو ای چراغ مهر و مه در دست تو ابر رحمت! رحمتی بر ما ببار بار دیگر! از حرا بانگی برآر ما کویر تشنه، تو آب حیات ما غریقیم و تو کشتی نجات ما به قرآن، دست بیعت داده‌ایم از ازل، با مهر عزّت زاده‌ایم عترت و قرآن، چراغ راه ماست روشنی بخش دل آگاه ماست
اقرأ... بخوان هر آنچه که از او شنیده‌ای مهتاب رو! بگو که از آن سو، چه دیده‌ای؟ افسانه بود قبل تو، رویای عاشقان تو پای عشق را به حقیقت کشیده‌ای «تبت یدا»... ابی‌لهبان شعله می‌کشند تا «لا» به لب، به خرمن بت‌ها رسیده‌ای رويت سپيده‌ايی‌‌ست، که شب‌های مکه را... خالت پرنده‌ای‌‌ست، رها در سپيده‌ای اول خدا، دو چشم تو را آفريد و بعد با چشمکی، ستاره و ماه آفريده‌ای باران گيسوان تو، بر شانه‌ات که ريخت هر حلقه، يک غزل شد و هر چین، قصيده‌ای راهب نگاه کرد... وَ آرام يک ترنج افتاد از شگفتی دست بريده‌ای مستند آیه‌ها، عرق عقلِ اوّلند یا از درخت معرفت، انگور چيده‌ای آه ای نگار من! که به مکتب نرفته‌ای ای جوهر یقین! که مُرکّب ندیده‌ای بالاتر از بلندی روح‌الامین، امین! تا خلوت خدا، تک و تنها پريده‌ای حق با تو، با صدای علی حرف می‌زند سبحان ربِّنا! چه صدایی شنیده‌ای؟ دستت به دست ساقی و جایی ندیده‌ام توحید را، چنین که تو در خُم چشیده‌ای بر شانه‌ی تو رفت و کجا می‌توان کِشد عالم، چنین که بار امانت کشیده‌ای؟ دريای رحمتی و از امواج غصه‌ها، سهم تمام اهل زمين را خريده‌ای حتی کنار اين غزلت هم نشسته‌ای خط، روی واژه‌های خطايم کشيده‌ای گاهی هزار بیتِ نگفته، نهفته است محبوب من! در اشک به دفتر چکیده‌ای گفتند از جمال تو، اما خودت بگو از ‌آن محمدی که در آيينه ديده‌ای
..امشب زمین وآسمان ازنورتابان میشود پیغمبرآخر زمان امشب نمایان میشود امشب تمام مکه درشوروشادی وشعف ختم رسل مبعوث شد امشب درخشان میشود امشب تمام عرشیان باقدسیان وحوریان برکف زنندشادی کنندخوشحال وخندان میشود امشب که ازغارحرانوری دگر آمد پدید یعنی محمد مصطفی ازکوه شتابان میشود امشب خداوندجهان ازمبعثش شادی کند تاج طلاوافتخار بر سر نمایان میشود امشب گل آل عبا ختم رسل نور خدا گردید نمایان برهمه دنیا گلستان میشود امشب دل قاصد نگرمسروروشادان است خدا چون خاتم پیغمبران دعوت زیزدان میشود
امان از داستان عشق و فرجام غم‌آلودش نمی‌دانستم این آتش به چشمم می‌رود دودش ‌ تو را با دیگری می‌بینم و با گریه می‌پرسم از این دیگرنوازی‌ها خدایا چیست مقصودش ‌ چه دنیایی که وقتی در دلِ من خانه می‌کردی نمی‌گفتی که بی‌رحمانه خواهی‌ساخت‌ نابودش ‌ درختی ازدرون پوسیده‌ام کِی روز ویرانی‌ست چه فرقی می‌کند وقتی نباشی دیر یا زودش ‌ جهان را دادم و حسرت خریدم ای دل غافل ضرر در عاشقی کم دیده‌ بودم این‌ هم از سودش ‌ ‌ .سامانی