آشنایان یاد کردن کارماست
این همان اعمال پر تکرار ماست
آشنا گاهی زما هم یاد کن
چرخ گردون چند روزی یار ماست...
#محسن_رشیدی
کوچه از پنجره پیداست اگر بگذارند
شهر لبریز تماشاست اگر بگذارند
می رسد رایحه ی گام تو در کو چه ی دل
چیدنت وعده ی فرداست اگر بگذارند
گرگها پیرهن میش به تن پوشیدند
یوسفی همسفر ماست اگر بگذارند
شهریاران همه خاکستر و سرگردانند
سر بگردان شرر اینجاست اگر بگذارند
سلطه ی تیرگی ابر فرو ریختنی است
ماه در کاسه ی دریاست اگر بگذارند
شهر ما گرچه به روی ((گسل زلزله)) هاست
رمقی هلهله بر پاست اگر بگذارند
علی رفیعی
مرا ترکی است مشکین موی و نسرین بوی و سیمین بر
سها لب ، مشتری غبغب ، هلال ابروی و مه پیکر
چو گردد رام و گیرد جام و بخشد کام و تابد رخ
بُود گلبیز و حالت خیز و سحر انگیز و غارتگر
دهانش تنگ و قلبش سنگ و صلحش جنگ و مهرش کین
به قد تیر و به مو قیر و به رخ شیر و به لب شکّر
چه بر ایوان ، چه در میدان ، چه با مستان ، چه در بستان
نشیند ترش و گوید تلخ و آرد شور و سازد شرّ
چو آید رقص و دزدد ساق و گردد دور، نشناسم
ترنج از شَست و شَست از دست و دست از پا و پا از سر !
{ جیحون یزدی }
درد دارد عشق، اما دردِ بدتر دوریاش
پیرِ دلتنگی بسوزد، بالاخَص اینجوریاش
کار وقتی بیخ پیدا میکند مستأصلی
درد دارد این پدیده با تِمِ مجبوریاش
حوصله سر میرود، بیزار هستی از خودت
از تمامِ عالم و آدم، بهشت و حوریاش
شعر میگویی کمی با واژهها غُر میزنی
شد نمک بر زخمهایت این غزل با شوریاش
یک ترانه تویِ ماشین اتّفاقی، بی هوا
گریه میاندازَدَت با اوجِ بی منظوریاش
مثل یعقوبی که از دوریِ یوسف کور شد
جای وصلِ او گرفتاری به دردِ کوریاش
عکس میبینی و پیراهن به چشمت میکِشی
صورتت را شب به شب با اشکها میشوریاش
باد را بو میکنی، انگار بویش نیست، نه
باد هم شرمنده شد، میپیچد از معذوریاش
سر به رویِ دفتر و خودکار هر شب وقتِ خاب
درد دارد عشق اما دردِ بدتر دوریاش
#فاروق_تیموریان
گاهی هزاران هزار دوستت دارم ......،
به یک مواظب خودت باش ساده نمی ارزد .....
#عباس_موسوی
#مواظبخودتباش
من
زخمهاى بىنظيرى به تن دارم
اما تو
عميق ترينشان بودى
عزيز ترينشان...
#رويا_شاه_حسين_زاده
دلواپس و دلتنگ شدی، دل نسپردی!
دلگیر و دلآزرده شدم، دل نبریدم...
#پوریا_شیرانی
فقط شرمندگی حاصل شد از عشقی که مستم کرد
اگر یک جا بلندم کرد، در جایی دو بار انداخت..
#علی_حبیبی
عاشق لیلی شدن دیوانگی خواهد ولی
آدم عاشق که منطق در سرش نیست عزیز .
من بگویم صرف را چون زبان مذهب است
از من دیوانه ات منطق نخواهی ای عزیز
#مهدی_میرزا
نفس کشیدن اگر خود نشان زندگی است
به دوستان برسان زنده ام ملالی نیست
✨حسین جنتی✨
دوش لعلت نفسـی خاطر ما خـــوش می کرد
دیده می دید جمـال تـو و دل غَــش می کرد
عبید زاکانی
ز فرق و امتیاز کعبه و دیرم چه میپرسی
اسیر عشق بودم، هرچه پیش آمد پرستیدم
#بیدل_دهلوی
خسته ام، چون عاشقی که فالِ او این بار هم
"یوسف گم گشته بازآید به کنعان" آمده...
#مهدی_تقی_خواه
عابری مِیزده و دلزده از تزویرم
مستی و راستی از اهل قلم دلگیرم
شهر من شهرهی عاشقکشی و شحنهگریست
به دلیلی که نمیدانمش اینجا گیرم
چه کسی دیده غم واقعیام را در شعر؟
من که مشهور غزلهای پر از تصویرم
شعر، درد است وَ این دردِ به غایت دلچسب
اعتیادیست که ناجور به او زنجیرم
نفسم شعر و تنم شعر و روانم شعر است
من اگر شعر نباشد به خدا میمیرم
مثل این کودک تریاکفروش سر خط
دست تقدیر چنین ساخته، من بیتقصیرم
غزلم شکوهی منظوم نباید میشد
چه کنم؟ بسته به احساس، قلم میگیرم
#مجتبی_سپید
🏴
مـــرا بی تاب می خــواهـند، مـثل ڪودڪی هامان
تو مامان،مـن پدر، فرزندهامان هم عروسڪ ها...
#حامد_عســگری
خواهی که تهی شوی ز حاجات و نیاز
رو کن به خدای رازق و بنده نواز
دل را ز ریا و کفر محفوظ بدار
خالص به مقابلش بِایست هنگام نماز
یاصاحب صبر
دختر همسایه در ظاهرحلیم آورده بود
باطنا یک کاسه شیطان رجیم آورده بود
زندگی جبر جهنم بود تا در باز شد
آه گویا عطر جنت را نسیم آورده بود
"دست و پا گم کرد تا آن دست و پا را دید" دل
ظاهرش مصراع نابی از کلیم آورده بود
زیر چادر توری اش اموال دیروز مرا
لعبت همسایه با یاد قدیم آورده بود !
مهربانی بود سوغاتش برای مهربان
زیره بر کرمانیِ در قم مقیم آورده بود !
همسر دوران خوب کودکی آن شوخِ شنگ
تحفه را با لحن بانویی فهیم آورده بود
بین شیطان من و من ریخت آتش بس بهم
طبل جنگش را در اوضاعی وخیم آورده بود
نذر دارد یا نَظَر ؛ الله و اعلم هر چه هست
بار کج را از صراط مستقیم آورده بود !
#مجتبی_سپید
از کنارم رد شدی بیاعتنا، نشناختی
چشم در چشمم شدی اما مرا نشناختی
در تمام خاله بازیهای عهد کودکی
همسرت بودم همیشه بی وفا نشناختی؟
لیلهباز کوچهی مجنون صفتها فکر کن
جنب مسجد، خانهی آجرنما، نشناختی؟
دختر همسایه، یاد جرزنی هایت به خیر
این منم تک تاز گرگم برهوا، نشناختی؟
اسم من آقاست اما سالها پیش این نبود
ماه بانو یادت آمد؟ مشتبا.. نشناختی؟
کیست این مرد نگهبانت که چشمش بر من است
آه..! آری تازه فهمیدم چرا نشناختی..
#مجتبی_سپید
شب آن شب، عشق پر میزد میانِ کوچه بازارم
تو را در کوچه میدیدم که پا در کوچه بگذارم!
به یادم هست باران شد، تو این را هم نفهمیدی
و من آرام رفتم تا برایت چتر بردارم
تو میلرزیدی و دستم، چه عاجز میشدم وقتی
تو را میخواست بنویسد به روی صفحه، خودکارم
میانِ خویش گم بودی، میانِ عشق و دلتنگی
گمانم صبح فهمیدی که من آنسوی دیوارم
هوا تاریکتر میشد، تو زیرِ ماه میخواندی
«مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم...»
چه شد در من؟! نمیدانم فقط دیدم پریشانم
فقط یک لحظه فهمیدم که خیلی دوستت دارم
از آن پس، هر شب این کوچه، طنینِ عشق را دارد
تو آنسو شعر میخوانی، من اینسو از تو سرشارم
سحر از راه میآید، تو در خورشید میگنجی
و من هر روز مجبورم، زمان را بیتو بشمارم
شبانگاهان که برگردی، بهسویت بازمیگردم
اگرچه گفتهام هر شب، که این هست آخرین بارم...
#نجمه_زارع
احساس و روان، مواظبت می خواهد
ابرازِ وفا، مداومت می خواهد
از حالتِ يارِ خویش غافل نشوید
چون عشق و صفا، مراقبت می خواهد