eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
106 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
تکیه کن بر تن من شانه شدن را بلدم تا ابدی گرمی این خانه شدن را بلدم تو بیا کاخ برای تو دلم میسازد رمز ابادی ویرانه شدن رابلدم پیله کن غر بزن آشوب کن اینجا که فقط من در آغوش تو پروانه شدن را بلدم پربکش تا بسرایم لب و چشمانت را که برای دل تو لانه شدن را بلدم تو بیا تا بزنم طعنه به نیما یوشیج شاعر دفتر افسانه شدن را بلدم تو بیا دل بده دل را ببر ای بانو که قول مردانه ی مردانه شدن رابلدم بلدی لیلی این شاعر مجنون بشوی من که در چشم تو دیوانه شدن را بلدم
عاشق شدن یعنی شروع فصل ویرانی اصلا تو چیزی از نگاه سرد می دانی؟ گاهی به جرم چیدن لبخند ممنوعه در شعر هایت میشوی یک عمر زندانی زیباترین بیت غزل هایت که شد هر شب از ترس تنهایی خود مرثیه می خـوانی با قصد قربت دور چشم یار می گردی در هر طوافی میکنی احساس، قربانی کم کم تمام فکر و ذکرت میشود دلبر حس میکنی حتی درون خویش مهمانی عاشق شدن لرزیدن و دلواپسی دارد مثل کبوتر در هوای سرد و بارانی
اخطار خودم را به دلم دادم و اینبار شاعر شده تا دم بزند با در و دیوار سربسته بماند که چه ها دیده از آن پند طفلی همه جا بغض کند با غم بسیار
موج ها رقص کنان ماه به کف دف میزد با غزل خوانی تو نیمه شبی رویایی غزلت شور و لبت شعروزبان تو شعور طعنه زد چشم تو بر فلسفه ی صدرایی مثل یک کودک سرتق شده ام پیش تو با بیست و یک واژه ی دارای غلطْ املایی خسته ام بی تو و ای کاش بخواند امشب زیر گوش من ناکام اجل لالایی حسین مرادی
هدایت شده از یاصاحب صبر
درونم سرد و تاریک و دلم بسیار غمگین است نمیدانم که مردم یا فقط یک حس و تلقین است عجب پاییز تلخی شد برایم ایها العشاق گرفت از من روانم را نگاری که دهن بین است به ظاهر دلکش و عالی ولی در عشق جانفرساست رخش سیمین و نسرین و شبیهِ چرخِ پروین است ندارد قصد خوشرویی و دائم در جفاکاری ست چنان سرد است با ما که تو گویی فکر تدفین است گرفتارم از این جور و جفایش بیش از اندازه از این رو گشته ام معتاد و حالم خوش به تدخین است نشد جایش دهم بیتی که مطلع بود در مصدر بنا بر این کلامِ بعد من زین پس فقط در باب تضمین است نگاری بی وفا و مملو از جور است در قسمت "برای من که تقدیرم پر از بالا و پایین است" " ترازوها تعادل در کدامین وزنه میگنجد" همیشه کفّه ی معشوقه ها انگار سنگین است
چیزی ندیدیم از جهان جز بی‌وفایی‌ها جز آتشی بر دل نماند از آشنایی‌ها
تاوان دل‌بستن همین دلتنگ بودن‌هاست تلخ است امّا عاشقان دلتنگ می‌میرند
هرگز گمان مبر که سکوتم رضایت است گاهی سکوت میکنم از فرط خستگی
صبحی که موی مشکی‌ات را بافتی گفتم با این طنابِ دار مردن مرگِ رویایی‌ست
پروانه ای هستم که گل اورا نفهمید حرف دلش باشمع هم سوزاند بالش
دیوانه ای شبیه خودم در تمام شهر در قاب تنگ آینه پیدا شود مگر حسین مرادی
زندگی شعریست، شعری از دو چشمانت عزیز یک تبسم از نگاهت توی فنجانم بریز من که هستم در به در دنبال چشمت هر غزل می گذارم باز گلدانی به یادت روی میز نیستی اینجا، خیال عاشقم دلتنگ توست می شمارد روزهای غیبتت را شعر نیز استکانی چای مهمانم بمان در دفترم تا کنم دل را به پای گامهایت ریز ریز عاقبت یکروز دستانم به دستت می رسد با تو درمان می شود این شعرهای زخم خیز می نویسم روی پیشانی ی اشعارم تو را زندگی شعریست شعری از دو چشمانت عزیز