باز یادت در دلم امشب قیامت می کند
بی تو دلتنگی مرا هر لحظه غارت میکند
میگذارم سر بروی شانه های بیکسی
فاصله امشب شده قاضی قضاوت میکند
واژه کم آورده ام تا وصف تو زیبا کنم
خوب میدانم قلم دارد جسارت می کند
هیچکس زیباتر از تو در جهان هرگز نشد
چشم را حیرت زده آن قد و قامت میکند
آنچنان دلبسته ات هستم برای لحظه ای
غافل از یادت که باشم دل شکایت میکند
بینهایت دوستت دارم فراوان بیشمار
آینه حتی به عشق ما حسادت میکند
هیچ در دستش ندارد جز غزل سنگ صبور
تا نفس دارد به تو عرض ارادت میکند
#
هرگز خودت را از خودت بیزار دیدی؟
دنیای غم را بر سرت آوار دیدی؟
در انزوای جوشش عشقی چنین ناب
سر درگمی، اندوه پُر تکرار دیدی؟
گم کرده ای را در میان خاطراتت
در آرزوی حسرت دیدار دیدی؟
یا در غزلهایی که هرشب مینویسی
درد خودت را در قلم تبدار دیدی؟
آیا تو هم در تنگنای آرزوها
صد غصّه را در سینه ات انبار دیدی
هرشب کنار پنجره با چشم خیست
عمری خودت را تا سحر بیدار دیدی؟
یا آنکه مفهوم نگاه سرد را نیز
بر قاب عکس مانده بر دیوار دیدی؟
در پای احساسات بی پایان و پاکت
آیا دل غمدیده ات را خار دیدی؟
پنهان نشو پشت تمام این سوالات
آیا تو هم مانند من آزار دیدی؟
#ناشناس
دربر چشمان توبودم ولی صدها دریغ
جرعه ای از عشق ،یک پیمانه مهمانم کنی
#محسن_رشیدی
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست
خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد
سر مویی به غلط در همه اندامم نیست
میل آن دانه خالم نظری بیش نبود
چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست
شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن
بامدادت که نبینم طمع شامم نیست
چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم
به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست
نازنینا مکن آن جور که کافر نکند
ور جهودی بکنم بهره در اسلامم نیست
گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف
من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست
نه به زرق آمدهام تا به ملامت بروم
بندگی لازم اگر عزت و اکرامم نیست
به خدا و به سراپای تو کز دوستیت
خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست
دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست
سعدیا نامتناسب حیوانی باشد
هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست
#سعدی
🍁
شانه ات یک تنه درمانِ پریشانی هاست
بی تو عسرم، تو حضورت خودِ آسانی هاست
شمس تبریزیِ شعر و غزلم می دانی؟!
حسرت داشتنت در دلِ تهرانی هاست
سلسله موی پریشان تو صدها سالست...
علت بی سر و سامانی سامانی هاست
سیب من! بوی بهشتی که جهانم دارد...
عطر جامانده ی تو در تن بارانی هاست
آنقَدَر خوب و نجیبی که به جای یوسف...
حسن بی وصف تو در خاطر کنعانی هاست
قبله هم بین تو و کعبه مردد مانده...
خنده ات آفت یک عمر مسلمانی هاست
ترس طوفان به دلم راه ندارد وقتی...
شانه ات یک تنه درمانِ پریشانی هاست
#طاهره_اباذری_هریس
درنبودت دیگران هستند سرگرمم کنند
غصه این است درغیابت نیس دلگرمی مرا...
#محسن_رشیدی
ببین که با غزلم شهره شعر شهر شدم
غریب و بی کس و حالا دو جام زهر شدم
چه بارشی زده از ابر چشم حیرانم
بیا ببین که چرا من مسیر نهر شدم
پرندهٔ قفست را اسیر دام نکن
که خود به خود خودِ من با خودم به دهر شدم
شب است و من همه شب ها بخیر محتاجم
دعا بکن گل من چون تو با تو قهر شدم
#سید_طباطبایی
#بداهه
ببین که با غزلم شهره شعر شهر شدم
غریب و بی کس و حالا دو جام زهر شدم
چه بارشی زده از ابر چشم حیرانم
بیا ببین که چرا من مسیر نهر شدم
پرندهٔ قفست را اسیر دام نکن
که خود به خود خودِ من با خودم به دهر شدم
این روزها آدم چرا در این جهان تنهاست؟
فرقی ندارد_او کجاست_او بی گمان تنهاست
مانند اقیانوس ها هرچندعظیم_اما...
با آن بزرگی در کنار ماهیان تنهاست
در اینکه درغربت کسی تنهاست شکی نیست
اما همان آدم درون شهرشان تنهاست؟
من هم یکی از مردمانِ خسته ی شَهرم....
..قلب منم مانند دیگر مردمان تنهاست
ویرانترین ویرانه ی این کوره ده هستم
اما دلم_ مابین این ویرانگان تنهاست
این روزها که روزهای کوچِ اجباری ست
بسیار دیدم دسته ی مرغابیان تنهاست
اینجادرین سالن به ظاهر دُور هم هستیم
جمعیم و انسان زیادی بینمان تنهاست
#آشتیانی
لبت بے هیچ پروا، دارد از انگور میگوید
مخدّرهاے چشمت از "تل و وافور" میگوید!
لطافت از تَنَت، از پوستت پیوسته میجوشد
و از تفسیر قرآن و بهشت و حور میگوید
دلت گنجینهے مهر است، اما باز با اینحال
هر از گاهے به قلب خسته دارد زور میگوید!
و موهایت اگر چه تیره چون شبهاے تنهاییست
حدیث تازهاے از زندگے، از نور میگوید
صداے خندههایت نُت به نُت، آرامش محض است
ڪه از پایانِ دورانِ نے و سنتور میگوید
در آغوشت بگیر این قاصدڪهاے مقفا را
ڪه از ناگفتههاے عاشقِ مغرور میگوید
ڪمے تعجیل ڪن اے عشق! دنیا رسم بد دارد
ڪه اخبار جدایے را به ما ناجور میگوید🍃
این حنجره جز با لب ِ تو، شعر نخوانده
جز طعم ِصدایت به صدایش نچشانده
قلب تو زیارتکدهای در دل کوه است
یک عشق نفسگیر، مرا تا تو رسانده
خودکار، شده قطره چکانی پر ِ احساس
از شیرهی جان تو در این شعر، چکانده
آنقدر نوشتم " تو" که باغ ِ گل سرخی
در گوشهی هر ناخن من، ریشه دوانده
سرسخت چو ابریشمی و دست کبودم
گل های تو را بر تن قالیچه، نشانده
سرسبزترین باغ زمین است نگاهت
یک عالمه پروانه به این سمت، پرانده
یک رود ِخروشان و دو مرغابی ِ حیران
دست تو مرا تا دل این رود، کشانده
ممنوعه ترین منطقهی عشق، همین جاست
راهی به جز آواره شدن در تو نمانده
#
من تمام شاعران را تن به تن خط میکنم
لشکری از شعر باید ،در نبرد با چشم تو
#رضا_ترکمان