طبیب درد من باش و مداوا ڪن غم دل را
چه درمانے از این بهتر ڪه هر دم در برم باشی
#محمد_فرهی
♥️
-شوق شهرت رفت و ذوق آرزوها هم که مرد
موی کم کم شد سپید از خواب بیدارم کنید
#معینی_کرمانشاهی
♥️
تسبیح هـم کلافــه از ایـن استخـاره هاســـت
دعوای عقل و عشق چـه بـالا گرفـــته اسـت ...!!
#علی_سلطانی
به تاوان یکرنگ بودن، دل تو
مرا هم ردیف نبودن شمارد
پس از تو چه توفیر اگر ابر و باران
بیاید نیاید نبارد ببارد
جوان پیری ام در مسیر نگاهت
زده بردلم این ضررها شررها
غزل ها دوبیتی شد از زخم اخمت
به دفتر زده این شرر ها ضررها
#حسین_مرادی
رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد
دلشوره ی ما بود، دل آرام جهان شد
در اوّل آسایش مان سقف فرو ریخت
هنگام ثمر دادن مان بود خزان شد
زخمی به گل کهنه ی ما کاشت خداوند
اینجا که رسیدیم همان زخم دهان شد
آنگاه همان زخم، همان کوره ی کوچک،
شد قلّه ی یک آه، مسیر فوران شد
با ما که نمک گیر غزل بود چنین کرد
با خلق ندانیم چه ها کرد و چنان شد
ما حسرت دلتنگی و تنهایی عشقیم
یعقوب پسر دید، زلیخا که جوان شد
جان را به تمنّای لبش بردم و نگرفت
گفتم بستان بوسه بده، گفت گران شد
یک عمر به سودای لبش سوختم و آه
روزی که لب آورد ببوسم رمضان شد
یک حافظ کهنه، دو سه تا عطر، گل سر
رفت و همه ی دلخوشی ام یک چمدان شد
با هر که نوشتیم چه ها کرد به ما گفت
مصداق همان وای به حال دگران شد
حامد عسکری
ای لب تــو قبله ی زنبورهــــای سومنـات
خنده ات اعجاز شهناز است در کرد بیات
مطلع یک مثنویِ هفت مَن زیبایی ات
ابــــروانت، فاعلاتن، فاعلاتن، فاعلات
من انار و حافظ آوردم، تو هـــم چایـــی بریز
آی می چسبد شب یلدا هل و چایی نبات
جنگل آشوب من ای آهوی کوهستان شعر
این گـوزن پیــر را بیـــــچاره کرده خنده هات
می رود، بومی کشد، شلیک، مرغی می پرد
گردنش خــم مــی شود، آرام می افتد به پات
گرده اش می سوزد و پلکش که سنگین می شود
می کشد آهـــی، کـه آهــو... جان جنگل به فدات
سروها قد مـــی کشند از داغــــی خــون گوزن
عشق قل قل می زند از چشمه ها و بعد، کات:
پوستش را پوستین کـرده زنــی در نخـــجوان
شاخ هایش دسته ی چاقوی مردی در هرات
ش: ح عسکری
عشق بعضي وقت ها از درد دوري بهتر است
بي قرارم کرده و گفته صبوري بهتر است
توي قرآن خوانده ام... يعقوب يادم داده است:
دلبرت وقتي کنارت نيست کوري بهتر است
نامه هايم چشم هايت را اذيت مي کند
درد دل کردن براي تو حضوري بهتر است
چاي دم کن... خسته ام از تلخي نسکافه ها
چاي با عطر هل و گل هاي قوري بهتر است
من سرم بر شانه ات؟... يا تو سرت بر شانه ام؟...
فکر کن خانم اگر باشم چه جوري بهتر است...؟
(حامد عسگری)
من ارگ بم و خشت به خشتم متلاشی
تو نقش جهان، هر وجبت ترمه و کاشی
این تاول و تب خال و دهان سوختگیها
از آه زياد است، نــه از خوردن آشی
از تُنگ پریدیم به امید رهايی
ناکام تقلایی و بیهوده تلاشی
یک بار شده بر جگرم زخم نکاری؟
یک بار شده روی لبم بغض نپاشی؟
هر بار دلم رفت و نگاهی بـه تو کردم
بر گونهی سرخابیات افتاد خراشی
از شوق همآغوشی و از حسرت دیدار
بایست بمیریم چه باشی چـه نباشی
(حامد عسگري)
هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد
ميتواند خبر از مصر به کنعان ببرد
آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت:
يوسف از چاه درآورده به زندان ببرد
واي بر تلخی فرجام رعیت پسری
كه بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد
ماهرویی دل من برده و ترسم این است
سرمه بر چشم کشد، زیره به کرمان ببرد
دودلم اینکه بیاید من معمولی را
سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد
مرد آنگاه که از درد به خود میپیچد
ناگزير است لبی تا لب قلیان ببرد
شعر کوتاه ولی حرف به اندازۀ کوه
بايد این قائله را «آه» به پایان ببرد
شب به شب قوچی از این دهکده کم خواهد شد
ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد
حامد عسکری
وقتی بهشت عزوجل اختراع شد
حوا که لب گشود عسل اختراع شد
در چشمهای خستهی مردی نگاه کرد
لبخند زد و قند بدل اختراع شد
آهی کشید و آه دلش رفت و رفت و رفت
تا هالهای به دور زحل اختراع شد
حوا بلوچ بود ولی در خلیجفارس؛
رقصید و در حجاز هبل اختراع شد
آدم نشسته بود، ولی واژهای نداشت
نزدیک ظهر بود، غزل اختراع شد
آدم و سعی کرد کمی منضبط شود
مفعول فاعلات فعل اختراع شد
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
این گونه بود ها!، که بغل اختراع شد
یک شب میان شهر خرامید و عطسه زد
فرداش پنجدی، و گسل اختراع شد
نمونه غزل از حامد عسکری:
سلام سوژه نابم برای عکاسی
ردیف منتخب شاعران وسواسی
سلام «هوبره»ی فرشهای کرمانی
ظرافت قلیانهای شاه عباسی
تجسم شب باران و مخمل نـــوری
تلاقی غزل و سنگ یشم الماسی
و ذوالفنون، شب چشم تو را سه تار زده
به روی جامهدران با کلید «سل لا سی»
دعا، دعای همان روزگار کودکی است:
خدا تُنه ته دوباله تو مال من باسی
حامدعسکری
با من برنـــــو به دوش یاغی مشروطه خواه
عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه
بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟
با من تنهــــا تــــر از ستارخان ِ بــــی سپاه
موی من مانند یال اسب مغرورم سپید
روزگار من شبیه کتـــــری چوپان سیاه
هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق
کنده ی پیر بلوطـــی سوخت نه یک مشت کاه
کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود
یک نفر باید زلیــخا را بیاندازد بــه چاه
آدمیزادست و عشق و دل بــه هر کاری زدن
آدم ست و سیب خوردن آدم ست و اشتباه
سوختم دیدم قدیمی ها چه زیبا گفته اند
"دانه ی فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه"
حامد عسکری
اصلاح طلب که قبله اش آمریکاست
در فتنه همیشه رد پایش پیداست
یک روز وطن نبیند آرامش تا
این غده ی ننگ سرطانی با ماست
#محمدجواد_منوچهری
سفر به خیر گل من که میروی با باد
ز دیـده مـیـروی امـا نـمی روی از یـاد
حسین منزوی
از غصه مریض و غرق بیچارگیام
مَشکم! که ز تیر غم پر از پارگیام
سـرمست وصـال بـودم، امـا حالا
از لـطـف فـراقِ اوست، آوارگیام!
#فریاد_از_فراق
#جواد_محمدی_دهنوی
جستجو
تو از عشیرهٔ اشکی، من از قبیلهٔ آهم
تو از طوایف باران، من از تبار گیاهم
تو آبشار بلوری، تو آفتاب حضوری
طلوع روشن نوری، در آسمان پگاهم
بهجستوجوی نگاهت، هزار دشت عطش را
گذشتهاند پریشان، قبیلههای نگاهم
قلندران تبسّم، نشستهاند چه غمگین
کنار خیمهٔ سبز نگاههای تو با هم
کدام وادی شب را در آرزوت گذشتم
که دستهات گُلی را نکاشت بر سر راهم
مهر ۱۳۶۹
#هنوز_اول_عشق_است
#محمدرضا_ترکی
#حضرت_زهرا_س_مدح
#حضرت_زهرا_س_هجوم_به_بیت_ولایت
قیامت است تماشای صبح دولت او
که محشری ست مقامات بی نهایت او
فقط نه روز قیامت، یکایک ایام
به یمن لیله قدرند زیر منت او
کسی که ماه و ستاره ست گردن آویزش
شده ست نُقل دهان فلک کرامت او
شبیه زهره کنیزش درخششی دارد
زحل که بسته کمر گوئیا به خدمت او
غبار درگه او فضه می شود قطعاً
عیار سنجش پیغمبران محبت او
قیام فاطمه گرچه خمیده بود ولی
قیامت است رکوع یکی دو رکعت او
توسلات خلائق به ذیل چادر او
امام، معتکف خیمه امامت او
جنان ز غنچه لبخند او شده پیدا
نهان رضای خداوند در رضایت او
خیال خاک به درک ضریح او نرسید
کشیده سرمه به چشمان عرش تربت او
دمی که بی کفن اهل قبور بر خیزند
حریر و سُندُس و اِستبرَق است خلعت او
به روی ناقه ای از نور در مسیر صراط
روانه سوی جنان، محمل جلالت او
عنان ناقه او را گرفته جبرائیل
حریر بال ملک پرده دار حرمت او
چه آبشار رفیعی است چادر زهرا
که جاری است از آن، رشته شفاعت او
پیمبران همگی سر به زیر اندازند
که چشم را نزند آفتاب طلعت او
در آن میانه فدک ایستاده با دل خون
خزان زده است هنوز از غم مصیبت او
کسی که مادر آب است حرمتی دارد
لهیب آتش دوزخ کجا و ساحت او ؟!
من از حوادث روز جزا ندارم بیم
قیامت است فقط لحظه شهادت او
گمان کنم که اگر میخ هم شود محشور
سرش بلند نمی گردد از خجالت او
به جست و جوی حسین است در صف محشر
که مرهمی بنهد بر روی جراحت او
شکوه پیرهنی کهنه است روسری اش
میان مرثیه کمتر شده ست طاقت او
اگر چه محسن او هم شهید شد اما
گلوی زخمی طفلی شده شکایت او
شاعر: حجتالاسلام #محسن_حنیفی
از بی ادبی کسی به جایی نرسید
حقا که ادب تاج سر انسان است
#صادق_لاهوری • #اخلاقی
گفتم اقرار به #عشق تو نمیکردم کاش
گفت اقرار چو کردی دگر انکار نکن...
#محتشم_کاشانی
♥️