eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
26 فایل
راه ارتباط با آبادی شعر: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار موجی به جنبش آمد و برخاست کوه کوه ابری به بارش آمد و بگریست زار زار گفتی تمام زلزله شد خاک مطمئن گفتی فتاد از حرکت چرخ بی‌قرار عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر افتاد در گمان که قیامت شد آشکار آن خیمه‌ای که گیسوی حورش طناب بود شد سرنگون ز باد مخالف حباب‌وار جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل گشتند بی‌عماری و محمل شترسوار با آن که سر زد آن عمل از امت نبی روح‌الامین ز روح نبی گشت شرمسار وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد
کباب کرده دلِ صد هزار لیلی و شیرین لبت که در عرب افکنده شور و در عجم آتش
عشق او ما را گرفت، از چنگ دیگر دلبران تن برون بردیم از این میدان ولے جان باختیم
غزل شمارهٔ ۳۰۴   یک صبح ببام آی و ز رخ پرده برانداز آوازه به عالم زن و خورشید برانداز زه شد چو کمان تو پی کشتن مردم گو زه ز کمان اجل ایام برانداز بربند به شاهی کمر و طوق غلامی در گردن صد خسرو زرین کمر انداز بهر دل مشتاق مکش تیر ز ترکش نخجیر چنین را به خدنگ دگر انداز دی داشتم ای صیدفکن طاقت ازین بیش امروز خدنگ نظر آهسته‌تر انداز در گفتن راز آن چه زبان محرم آن نیست بر گردن آمد شد و پیک نظر انداز ای زینت بالین رقیبان شده عمری بر من که ز هم می‌گذرم یک نظر انداز تا غیر بمیرد ز شعف یک شبم از وی پنهان کن و در شهر توهم خبر انداز در بحر هوس کشتی ما محتشم از عشق تا غرق نگردیده تو خود را به در انداز
کمند مهـر ،چنان پاره کن که گر روزی شوی ز کرده پشیمان، به هم توانی بست!
زِ دوری تو نَمُردم؛ چه لافِ مهر زنم؟ که خاک بر سر من باد و مهربانیِ من ... 💟
زِ دوری تو نَمُردم؛ چه لافِ مهر زنم؟ که خاک بر سر من باد و مهربانیِ من ...
گفتم اقرار به تو نمیکردم کاش گفت اقرار چو کردی دگر انکار نکن... ♥️
ز دوری تو نمردم چه لافِ مهر زنم؟ که خاک بر سر من باد و مهربانی من
صحیفه ای که در آن شرح هجر یار نویسم زِ گریه شسته شود، گر هزار بار نویسم
باز این چه شورش است که در خلق عالم است باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است این صبح تیره باز دمید از کجا کزو کار جهان و خلق جهان جمله درهم است گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب کاشوب در تمامی ذرات عالم است گرخوانمش قیامت دنیا بعید نیست این رستخیز عام که نامش محرم است در بارگاه قدس که جای ملال نیست سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است جن و ملک بر آدمیان نوحه می کنند گویا عزای اشرف اولاد آدم است
من بودم و دلی و هزاران شکستگی آن هم به زلف پرشکنت رفته رفته رفت گفتی که رفته رفته چو عمر آیمت به سر عمرم ز دیر آمدنت رفته رفته رفت
عشق او ما را گرفت از چنگ دیگر دلبران تن برون بردیم از این میدان، ولی جان باختیم!
دلی دارم که از تنگی درو جز غم نمی گنجد غمی دارم ز دلتنگی که در عالم نمی گنجد -
ذرات من زِ مِهر تو خالی نمی‌شوند گر ذره ذره میکنی ای فتنه‌جو مرا
گفتی که رفته رفته چو عمر آیمت به سر عمرم ز دیر آمدنت رفته رفته، رفت...
گفتی که رفته رفته چو عمر آیمت به سر عمرم ز دیر آمدنت رفته رفته، رفت...
در آغوش خیالت جذبه‌ای می‌خواهد این مخمور که چون آید به خود دست خود اندر گردنت بیند...
بس که ماندیم به زنجیر جنون پیر شدیم با قد خم شده طوق سر زنجیر شدیم در جهان بس که گرفتیم کم خود چو هلال آخرالامر چو خورشید جهانگیر شدیم
هدایت شده از شیدایی
‏هیچ می‌گویی اسیری داشتم حالش چه شد؟ خسته‌ی من نیم جانی داشت احوالش چه شد؟ 🍁🍃
دردا که وصل یار به جز یک نفس نبود یک جرعه از وصال چشیدیم و بس نبود
همه شب دست در آغوش خیالت دارم کوری آنکه مرا از تو جدا می‌داند
پس با زبان ِپُر گله آن بضعةالبتول رو در مدینه کرد که: «یا ایهاالرسول! این کشتهٔ فتاده به هامون، حسین توست وین صید ِدست و پا زده در خون، حسین توست»
پس با زبان ِپُر گله آن بضعةالبتول رو در مدینه کرد که: «یا ایهاالرسول! این کشتهٔ فتاده به هامون، حسین توست وین صید ِدست و پا زده در خون، حسین توست»
گفتم اقرار به عشق تو نمی کردم کاش گفت اقرار چو کردی، دگر انکار مکن