eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
چون در آغوشت گرفتم قالب من جان گرفت غالبا جان‌آفرین، جسم تو از جان آفرید ـ👤: ♥️
نشسته ام مُتِرَصِّد که از دریچه‌ی صبح مگر طلوع کند آفتابِ روزِ وصال... 💟
° لذت دنیا داشتن کسی‌ است که دوست داشتنش حواسی برای آدم نمی‌گذارد ... 💟
قسم به شب که شنیده است های های مرا کسی نداشت در این شهر غم هوای مرا میان گریه ی من روزگار می خندد نشسته است به شادی چرا عزای مرا!؟ همیشه دست دلم در حنای تقدیر است گره زده است به اندوه ماجرای مرا درست لحظه ی آخر دَمِ سپیده ی صبح رسیده یک نفر از ره گرفته جای مرا چقدر در تب مرگم ولی نمی شنود خدا، دعای پر از سوز ربنای مرا دخیل بسته ام امشب در آرزوی وصال مگر که مرگ دهد آخرش شفای مرا...
تو به دنیا برسان حرف مرا که شدی عشق من و پارهٔ تن تو نباید بخوری غصه و غم خود من حل کنمش با خود من تو بخواب ای نفست زندگی ام شب بخیر آیهٔ آرامش تن البته صبح بخیر😴
گر صبح‌دم به دامن گلـشن گذر کنی        دست نسیم، گل به سرافشان کند "تو را" ای کاش" چهرهٔ تو" سحر بنگرد سپهــر              تا قبله گاه مهر درخشــان کند" تو را" سلام صبحتون بخیر و شادی .
‌ تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد!
هم اینکه خنجر ِاخمت، بروی لیقه بیفتد دوات ِ جوهرِ هر خنده در مضیقه بیفتد به اخم و تخم تو عادت نموده ام که دمادم نگاهِ من به نگاهِ تو هــــــــــر دقیقه بیفتد! خمار میکندم ابر و بـــــــــاد ِگودی چشمت شبیه تیر ِخلاصی که بر شقیقه بیفتد خدا نخواست کمی از شراره های ِنگاهت به دستِ آدم ِبد اخم و بد سلیقه بیفتد چنان به اخم تو معتاد گشته ام که مبادا گزند ِآتشِ اخمت، از این عتیقه بیفتد!
زهرا همانی است که تاج سر علیست زهرا نگین حلقه ی انگشتر علیست
ای دوست من هنوز بر آن عهد مانده‌ام هرجا که بوده نام تو خود را رسانده‌ام هم همنشین دشمن خویشم به مهر تو هم دوست را به قهر تو از خویش رانده‌ام وقتی عیار دوست و دشمن محبت است شادم که دوستدار تو را دوست خوانده‌ام پروانه‌های دور تو شمع‌اند بین خلق آتش گرفته‌ام که به آتش کشانده‌ام از هر "نظر" به "فضل" تو اقرار می‌کنم من این دو لفظ را به دو معنا نشانده‌ام!
شعرم به مدح حضرت زهرا رسیده است روی زمین به عالم بالا رسیده است باغ و بهار می چکد از بیت بیت من شعرم شکوفه وار به زهرا رسیده است آمد بهار خرّم و زهرا شکفت ماه خورشید گرم محض تماشا رسیده است میلاد دختر گل و ریحان و روشنی ست شعری شریف و شاد و شکوفا رسیده است نوروز آمده ست به تبریک فاطمه چون رودخانه ای که به دریا رسیده است هستی، نجات یافته ی حُسن خلق توست زیبایی و کمال به امضا رسیده است حُسنش رسیده است به فریاد زندگی خُلقش به داد مردم دنیا رسیده است وقتی که مادر پدری، پیر امتی شعرم به درک امّ ابیها رسیده است
در نگاه من، بهارانی هنوز پاک تر از چشمه سارانی هنوز روشنایی بخشِ چشم آرزو خنده ی صبح بهارانی هنوز در مشام جان به دشتِ یادها بادِ صبح و بوی بارانی هنوز در تموزِ تشنه کامی های من برفِ پاکِ کوهسارانی هنوز در طلوعِ روشنِ صبحِ بهار عطرِ پاک جوکنارانی هنوز کشتزار آرزوهای مرا برقِ سوزانی و بارانی هنوز
باران که می‌خواهد بشوید غصه‌ها را باید ببارد تا نفس در سینه‌ای هست
وقتی‌که دردت نیت کاهش ندارد مرهم برای زخم جز سوزش ندارد وقتی تمام راه‌ها بن‌بست باشد جنبش برایت ذره‌ای ارزش ندارد آدم به‌دنبال چه بود آمد به دنیا؟ هر کس که دیدم دیدم آسایش ندارد از آسمان امساک می‌بارد خدایا! ابر محبت قطره‌ای بارش ندارد با ذکر یاالله شب را صبح کرده اما هنوز این قلب آرامش ندارد جای درختانی که خشکیدند در جان یک هسته هم اندیشه‌ء رویش ندارد از نخل جانان خوشه‌ای خرما نچیدی شاید که دامان تو گنجایش ندارد دنیا اگر احساس را خشکاند، دیگر از چشمه‌ء شاعر عسل جوشش ندارد
نشان بوسهء من، در کدام سوی تنت نیست؟! - حسین منزوی
هنوز بین من و تو سکوت قانون است سرِ گلایه ندارم، ولی دلم خون است اگرجنون همه حرف زندگی باشد همیشه در سرما زلف یار مضمون است به عطر زلف تو شاید نسیم آغشته‌ست که هر چه سرو در این باغُ بید مجنون است سری که شور ندارد به هیچ می‌ارزد دلی که داغ ندارد به عشق مدیون است دل من اینه توست، من خودت هستم! بیاکه وقت رسیدن به خویش اکنون است
تا به کی گویند که صبح هست و طلوع عاشقیست بی تــو هر صبــحی ڪه باشـد گر نباشــد بــهتر است راحم تبریزی
🍃🌹 کوثر جَنتُ النعَم جلوه به جان اگر کند دیده برای دیدنش به آسمان نظر کند کعبه دل به جستجو قبله جان به گفتگو برای انعکاس او آینه را خبر کند آینه محو روی او باغچه مست بوی او راه بَرد به کوی او هر که به دل سفر کند دل شده غرق در شعف دُرج دهان پر از صدف مدحت بانوی شرف دخت پیامبر کند شاخه به شاخه چون رطب می شکفد بدین سبب غنچه به غنچه روی لب خنده به چشم تر کند خورده عسل ز جام او شهد بَرد بنام او وز شکرین کلام او شیشه پُر از شکر کند نخل خمیده بشکند بغض سپیده بشکند قفل دو دیده بشکند رؤیت سیم و زر کند گوهر پاک مصطفی معنی سبز هَل اَتی آینه دار ماسوی جلوه به هر سحر کند تابش بی شماره را منظر ماهپاره را زهره شده ستاره را با نگهی قمر کند گلشن حق به شبنمش بیت خدا به زمزمش ارض و سما به مقدمش جامه ز گل به بر کند سر زده اختری که او زمزم و کوثری که او آمده دختری که او مادری پدر کند فاطمه گر پذیرد و ، عشق به دل نمیرد و جام مرا بگیرد و لب به لب از گهر کند «یاسرم» و سپیده دم سر زده ام ازین حرم تا که نگاهی از کرم به قدر مختصر کند «یاسر» سلام‌الله‌علیها
هنوز بین من و تو سکوت قانون است سرِ گلایه ندارم، ولی دلم خون است اگرجنون همه حرف زندگی باشد همیشه در سرما زلف یار مضمون است به عطر زلف تو شاید نسیم آغشته‌ست که هر چه سرو در این باغُ بید مجنون است سری که شور ندارد به هیچ می‌ارزد دلی که داغ ندارد به عشق مدیون است دل من اینه توست، من خودت هستم! بیاکه وقت رسیدن به خویش اکنون است
دنیای ما تاریک بود زهرا چراغانیش کرد با ابر رحمت سر زد و از مهر بارانیش کرد خورشید عالم تاب را یا خلوت مهتاب را یا برکه بی آب را مادر گل افشانیش کرد آیات کوثر را نگر شادی حیدر را نگر دخت پیمبر را نگر مادر هم ارزانیش کرد او قصه این جنگ را دختر کشی یا ننگ را او چرخ این فرهنگ را بشکست و زندانیش کرد
دلخسته‌ای که از تو به حسرت جدا شود در حیرتم که با که دگر آشنا شود از بس که در غم تو کشیدم ز سینه آه چندان اثر نماند که صرف دعا شود در باغ بر دورنگی گل خنده می‌زنم غافل که غنچه‌ی تو به صد رنگ وا شود
چون مو سپید شد ، سر دعوی به خاک دزد این برف پنبه‌ای‌ست اشارتگر لحاف
شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم ما را به سخت جانی خود این گمان نبود من کیستم از خویش به تنگ آمده ای دیوانه  با خرد به جنگ آمده ای دوشینه به کوی یار از رشکم کشت نالیدن پای دل به سنگ آمده ای
خوش‌تر از کوه ندیدم به جهان غمّازی که به‌جز آن‌ چه شنیده‌ست ، روایت نکند غمّاز : سخن چین
‌. فریاد مرا ڪَرچه سرانجام شنیدے اےدوست! به داد دل من دیر رسیدے از یاد ببر قصه ما را هم از امروز درباره ما هر‌چه شنیدے نشنیدے ♥️