ز من مپرس که در دل چه آرزو داری؟
که سوخت عشق رگ و ریشهٔ تمنا را...
#صائب_تبریزی
به سیم و زر نشود حرص و آز کم صائب
که نیست از خس و خاشاک سیری آتش را
#صائب_تبریزی
چنان ز سردی عالَم فسردهدل شدهام
که روی گرم نمیآورد به جوش مرا
#صائب_تبریزی
غزل شمارهٔ ۴۹۱
ای که از عالم معنی خبری نیست تو را
بهتر از مهر خموشی سپری نیست تو را
اگر از خویش برون آمدهای چون مردان
باش آسوده که دیگر سفری نیست تو را
سرو از بیثمری خلعت آزادی یافت
جگر خویش مخور گر ثمری نیست تو را
میکند همرهی خضر، بیابانمرگت
اگر از درد طلب راهبری نیست تو را
بر شکست قفس جسم از آن میلرزی
که سزاوار چمن بال و پری نیست تو را
بگسل از خویش و به هر خار که خواهی پیوند
که در این ره ز تو ناسازتری نیست تو را
زان به چشم تو بود روی زمین خارستان
که چو نرگس به تهِ پا نظری نیست تو را
سنگ را میشکند سنگ، از آن مغروری
که در این هفت صدف، هم گهری نیست تو را
نیست در بیهنری آفت نخوت صائب
شکوه از بخت مکن گر هنری نیست تو را
#صائب_تبریزی