eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2هزار ویدیو
61 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
آمده تا سخن از چشم خود آغاز کند دهمین پنجره را سمت خدا باز کند تا که یک پرده، خدا را به من ابراز کند- جگر شیر بیارید که اعجاز کند دهمین مرتبه خورشید، قیامت را دید علیِ آخرِ دنیای امامت را دید رد پایش همه‌جا قبله نما می‌سازد خطی از جامعه‌اش جامعه را می‌سازد خادم خانه‌اش از خاک، طلا می‌سازد کرمش نیز به شدت به گدا می‌سازد بی سبب نیست اگر عادتش احسان شده است نوه‌ی ارشد آقای خراسان شده است برسرم سایه‌ی ایوان طلایی دارم گوشه‌ی صحن، عجب حال و هوایی دارم ازسر سفره‌ی او نان و نوایی دارم سامرایی‌ام و عادت به گدایی دارم سامرا، کرب و بلایی به نظر می‌آید این دو شش‌گوشه به دنیا چقدر می‌آید شیعیان تا به ابد بر سر پیمان هستند تو اگر امر کنی، گوش به فرمان هستند صف به صف، لشکرت از مردم ایران هستند که به فرماندهی شاه خراسان هستند سخت، سیلی زده بر بی ادبان با، ادبش هرکه "لبیک علیَ النَقی" آید به لبش ✍
آمده دنیا ،گل «ابن الرضا» محو جمالش شده ارض و سما لطف خدا شامل دنیا شده آینه ای آمده ایزد نما راه خطا را نرود هیچکس «هادی» راه است اگر مقتدا آمده خورشید دهُم در زمین نور کند قسمت دل مرده ها «موتَمَن» و «متّقی» است و «نقی» «راشد» و مانند علی «مرتضی» «جامعه» اش درس امامت دهد وصف قشنگی است از آل ولا او علی و مکتب او حیدری است غیر علی نیست «غدیریه» را هرکه به ادراک مقامش رسید خاک صفت آمد و شد کیمیا نیمه ی ذیحجه شده کاش که قسمت ما هم بشود سامرا یا عَلِیَّ بنَ مُحَمَّدٍ اَیُّهَا الهادیِ النِّقِیُّ
هادی شده‌ای چـــراغ ایمان باشی سرقــــــافله تمـــــام خوبان باشی چسبانده خدا نام تو را بر عرشش تا جلوه‌گــــــــر کمال انسان باشی
. در اوج غم‌ها مژدۀ شادی تویی تو بر مبتلایان، قید آزادی تویی تو شکر خدا دل را به دست تو سپردیم گم‌کرده‌راهان را چه غم، هادی تویی تو ✍️ 🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃
تولدت مبارک 😘❤️
صبح آمده آفتاب غوغا کرده هر پنجره را غرق ِتماشا کرده با تابشِ آفتاب ِخوشرنگِ تموز یک فصلِ قشنگِ تازه بر پا کرده
شادم از عمری که زخمم، منّت مرهم نبُرد گفت هرکس «حال و روزت چیست؟» گفتم عالی‌ام
آشفته نیا! زود نرو! کم ننشین عشق! هرقدر که من حوصله دارم، تو عجولی...
من از “الیومَ اَکمَلتُ لَکُم” اینگونه فهمیدم خدا با مِهـــر او دیـــنِ مرا اندازه می‌گیرد
هرچند که قید ما شدن را تو زدی در کنج دلم هنوز حبس ابدی تا اخر عمر چشم هایم به در است شاید تو بکوبی اش... نشان را بلدی!
‌‌ هرگاه یک نگاه به بیگانه می کنی خون مرا دوباره به پیمانه می‌کنی ای آنکه دست بر سر من می‌کشی!بگو فردا دوباره موی که را شانه می‌کنی؟ گفتی به من نصیحت دیوانگان مکن! باشد،ولی نصیحت دیوانه می‌کنی ای عشق سنگدل که به آیینه سر زدی در سینه‌ی شکسته‌دلان خانه می‌کنی؟ بر تن چگونه پیله ببافم که عاقبت چون رنگ رخنه در پر پروانه می‌کنی عشق است و گفته‌اند که یک قصه بیش نیست این قصه را به مرگ خود افسانه می‌کنی...
شادم از عمری که زخمم، منّت مرهم نبُرد گفت هرکس «حال و روزت چیست؟» گفتم عالی‌ام