eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2هزار ویدیو
68 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
دچار تا نشوی، عشق را نمی فهمی تو هيچ از من و اين ماجرا نمی فهمی رفيق، نسبت من می رسد به مجنون،‌ آه...! وعشق سهم من است و شما نمی فهمی بدون آن كه بفهمم شدم دچار عشق تو خنده می كنی اما،‌ مرا نمی فهمی! خيال می كنی آيا كه من پشيمانم؟ خيال می كنی آيا،‌ و يا نمی فهمي؟! «منم كه شهره شهرم به عشق ورزيدن» خيال توبه ندارم،‌ چرا نمی فهمي؟! زعشق گفته ام و حاضرم به تكرارش بگو كه حرف مرا تا كجا نمی فهمي؟ و حرف آخر من: عشق اختياری نيست دُچار تا نشوی، عشق را نمی فهمي ...  
پاشو ای مست که دنیا همه دیوانه تست همه آفاق پر از نعره مستانه تست در دکان همه باده فروشان تخته است آن که باز است همیشه در میخانه تست دست مشاطه طبع تو بنازم که هنوز زیور زلف عروسان سخن شانه تست ای زیارتگه رندان قلندر برخیز توشه من همه در گوشه انبانه تست همت ای پیر که کشکول گدائی در کف رندم و حاجتم آن همت رندانه تست ای کلید در گنجینه اسرار ازل عقل دیوانه گنجی که به ویرانه تست شمع من دور تو گردم به کاخ شب وصل هر که توفیق پری یافته پروانه تست همه غواص ادب بودم و هر جا صدفیست همه بازش دهن از حیرت دردانه تست زهره گو تا دم صبح ابد افسون بدمد چشمک نرگس مخمور به افسانه تست ای گدای سرخوانت همه شاهان جهان شهریار آمده دربان در خانه تست شهریار
از تو سکوت مانده و از من، صدای تو چیزی بگو که من بنویسم به جای تو حرفی که خالی‌ام کند از روزها سکوت حسّی که باز پُر کُنَدَم از هوای تو این روزها عجیب دلم تنگِ رفتن است تا صبح راه می‌روم و پا‌به‌پای تو در خواب حرف می‌زنم و گریه می‌کنم بیدار می‌کنند مرا دست‌های تو هی شعر می‌نویسم و دلتنگ می‌شوم حس می‌کنم کنارَمی و آه جای تو... "این شعر را رها کن و نشنیده‌ام بگیر بگذار در سکوت بمیرم برای تو"...
باز دیشب حالت من، حالتی جانکاه بود تا سحر سودای دل با ناله بود و آه بود چشم، شوق گریه در سر داشت، من نگذاشتم ور نه از طوفان روح من خدا آگاه بود صحبت از ما بود و من در پرده کردم شِکوه ها شرم، رهزن شد و الا ّ اشک من در راه بود کاشکی سر بشکند، پا بشکند، دل نشکند سرگذشت دل شکستن بود و بس جانکاه بود سوختم از آتشت، خاکسترم بر باد رفت داستان عشق ما کوتاه و بس کوتاه بود...
به غیر ِ درد چه دارد سری که من دارم؟ چه بی فروغ شده اختری که من دارم! دوباره در دل ِ سنگی تان چه می گذرد بجز شکستن‌ ِ بال و پری که من دارم؟ چرا همیشه به دیوار می رسد راهم چه داده اید به جان ِ دری که من دارم؟ چرا به بام ِ دل هیچ هاجری نچکید یکی دو قطره ازین جرجری که من دارم؟ چقدر طالع ِ من نحس بوده است که باد بجا گذاشته خاکستری که من دارم! همیشه می ترسیدم خدا نکرده تو را کسی ببیند ازین منظری که من دارم... قیامتی که به پا میکنی تو در هر صبح شبانه می شود این محشری که من دارم!
دارم تمام می شوم اینجا میان درد حالا که رفته‌ای برو، از نیمه برنگرد حالا که رفته ای برو راحت، که خسته‌ام از این جنونِ عقل و دلِ مانده در نبرد تو آدم نماندنی و اهل رفتنی آری برو که کشته مرا این حضور زرد حالا برو که فصل بهار است، خوب من می‌ترسم از نبود تو در روزگار سرد شاید به قدر سختی مرگ است رفتنت اما دلم کنار تو هم زندگی نکرد من می‌روم پس از تو در آغوش غصه‌هام بگذر تو هم، به فاصله طاقت بیار ...مرد
نفس کشیدم و گفتی زمانه جانکاه است نفس نمی‌کشم، این آه از پی آه است در آسمان خبری از ستارهٔ من نیست که هر چه بخت بلند است، عمر کوتاه است به جای سرزنش من به او نگاه کنید دلیل سر به هوا گشتن زمین ماه است شب مشاهدهٔ چشم آن کمان ابروست کمین کنید رقیبان سر بزنگاه است اگر نبوسم حسرت، اگر ببوسم شرم شب خجالت من از لب تو در راه است
هر که دل را ندهد ، عاقبت اندیش تر است دلِ عاشق بخدا از همه کس ریش تر است این چه رسمی ست که در بازی عشاق ، یکی بی وفا بوده ولی از دگری پیش تر است آن که از جنس وفا آمد و در دل جا شد از عزیزان خودم نزد خودم خویش تر است باغ رویایی من پهنه ی آغوش تو که عطر آن از همه گل های جهان بیش تر است شاه قلبم شده مات از رخ زیبای شما کیش رویت کمی از کیش جهان کیش تر است سهمم از ثروت دنیا کفنی بیش‌ که نیست شاعرِ عاشق تو از همه درویش تر است نوبت دلبری و فصل شکارت که رسد گرگ چشمان تو از بره ی ما میش تر است
ای گفتن از تو در شب ممنوعه‌ام خیال آغوش تو برای من انگاره‌ای محال سیب رسیده‌ای که مرا رانده از بهشت صدبار بهتر است از افتاده‌های کال پرسیده‌ای چه می‌کنی و کیستی؟ مپرس! ای آخرین جواب من از اولین سؤال با دیگران قیاس حلال و حرام کن حرف حرام می‌شکند حُرمتِ حلال از استکان لب زده‌ات می‌خورم، تو را می‌بوسم از دریچهٔ ممکن‌ترین مجال انگشت می‌کشی به گریبان و شامه‌ام دنبال عطر توست فراسوی این جدال تو‌ وقت دیدن عطشم کور، کور، کور من پای گفتن هوسم لال، لال، لال آینده کو؟ گذشته کجا رفت؟ کاشکی درهای لحظه را بگشاییم رو به حال
کفر است به لب‌های تو هنگام مناجات یک شهر جدا مانده‌ای از مقصد آیات بهتر که نگاهم به نگاهت نمی‌افتد چشمان تو کبریت و من انبار مهمّات لبخند تو نغز است و چنین نقض نموده‌ست هر حکم که دور از نظرت کرده‌ام اثبات در پیچ و خم راه اگر گم شده بودیم قرآن که گشودیم، رسیدیم به جنّات در کشور آغوشت اگر رهگذری هست هرگز نبَرد کاش ز لبخند تو سوغات صد مرتبه از این همه احساس گذشتی من مانده‌ام و حسرت یک پلک مراعات
اصیل زاده‌ی شرقی چقدر شیرینی برای شاعرتنهاهمیشه تسکینی کتاب چشم توهمواره شعرمی‌ریزد تو از تراوش زیبای این مضامینی خدای چشم سیاهت مراکه جادوکرد شدم الهه‌ی مطرود کفروبی دینی به جای جای جهنم دخیل می‌بندم اگرتو داخل محدوده‌ی شیاطینی‌ نه مرتدم نه شرابی نه کفر می گویم برای من تو بهشتی ورای تحسینی اصیل زاده نگاهت چه بر سرم آورد شدم الهه‌ی رسوای عشق، می‌بینی؟؟
‌ من می توانم جای سیگار، نقاشی بکشم با دوغ مست کنم با وسایل خانه تمام شب را تانگو برقصم و به جای تو بالشتک دوران کودکی ام را در آغوش بگیرم؛ تو برای فراموش کردن کسی که بی نظیر دوستت داشت چه خواهی کرد؟ ‌‌