بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍نویسنده:محمدرضا حدادپور جهرمی
«قسمت بیست و چهارم»
یه نگاهی به فایلش انداختم. پر و پیمون نبود ولی چیزای بدرد بخوری هم توش پیدا میشد. فورا دادم حدود موقعیت مکانی شماره را برام درآوردند.
با سیستم خودم که چک کردم، دیدم تلگرام و وایبر و توییت روی اون خط فعال بود و یه دنیا ارتباطات و کانال ها و اشخاص متعدد و ...هم داشته!
تو تلگرامش کلماتی را سرچ کردم کلماتی مثل: اعتراض – سرکوب – حمله – الله اکبر – خیابون و ...
دیدم ماشالله نتایج زیادی هم داشت! مشخص بود که حسابی جونش میخاره و کلش بوی قرمه سبزی میده. فهمیدم که با یه مورد نسبتا «مهم» روبرو هستم ولی شاید چندان «حساس» هم نباشه. بالاخره باید برم تو نخش ببینم چی تو کمچه داره؟
وقتی میخواستم تلگرامش را ببندم، یه لحظه به ذهنم افتاد که ببینم اسم خودشو چی گذاشته؟
یه چیزی دیدم که تعجبم بیشتر شد!
دیدم اسم پروفایلش نوشته: «ترانه!»
یهو یه پالس قوی از gps گوشیش روی گوشی اداریم دریافت کردم که فهمیدم جای تقریبیش کجاست و باید فورا مثل اجل معلق میرفتم سروقتش!
ولی یه چیزی افتاد تو دلم! یه لحظه فورا پوشه ترانه خودمون (همون که به این پسره که بازجوییش کرده بودم ارتباط گرفته بود و جنسش را خریده بود) را باز کردم. همینطور چشمی و فوری که نگاه میکردم، فهمیدم که اغلب اشخاص و کانالاش با این خطی که چند لحظه قبل چک کردم یکیه! فقط شمارش متفاوته!
تقریبا داشتم مطمئن میشدم که خودشه و همین ترانه خودمونه! ولی به عمار و بچه ها چیزی نگفتم تا به کارشون ادامه بدن.
فورا یه ماشین از اداره گرفتم و یه برگه ماموریت پر کردم و زدم از اداره بیرون!
با ترافیک زشتی روبرو شدم. ولی چاره ای نبود و نمیشد از روی سر ماشینا پرواز کنم و برسم به سوژه!
همینجوری که نشسته بودم پشت فرمون و حرص میخوردم و منتظر باز شدن راه بودم، به گوشیم نگا کردم ... نصبش کرده بودم روبروم. دیدم سوژه داره حرکت میکنه!
بیشتر دقت کردم راه هم داشت باز میشد دیدم داره میره طرف عفیف آباد!
یواش یواش و با حرکت لاک پشتی ترافیک،رفتم طرف عفیف آباد. ولی همینجوری که میرفتم عفیف آباد،یه تماس فوری با رییس گرفتم. گفتم: «قربان بنده اجازه مبسوط میخوام! نمیتونم مدام وسط پرونده درخواست مجوز بازداشت و این چیزا کنم.لطفا هماهنگی کنین که مشکلی پیش نیاد.»
رفتم و رفتم تا به سوژه خیلی نزدیک شده بودم اما باید ماشینمو میگذاشتم و پیاده میرفتم دنبالش!
از کوچه پس کوچه ها پشت ردیف فست فودی ها وارد خیابون اصلی شدم.دیدم سوژه متوقف شده و حرکتی نمیکنه!
شاید فاصلم باهاش پنجاه متر هم نبود.سرمو بلند کردم و دیدم کلا راسته مغازه های فروش و تعمیر کامپیوتر و وسایل برقی و گوشی تلفن همراه هست.
یه لحظه ایستادم.چند تا نفس عمیق کشیدم.باید عادی و طبیعی رفتار میکردم و حتی میکشوندمش به طرف کوچه و ماشینم!
به خودم گفتم:«حالا گیرم گرفتیش و اونم مقاومتی نکرد! خب قراره شیک و مجلسی باهات راه بیاد و برین مثل دو تا کفتر عاشق سوار ماشین بشین و برین به طرف اداره؟ و یا مثلا اگه درگیر شدین، میخوای بلندش کنی و مثل گونی بادمجون، دختر مردمو بذاریش روی شونه و ببریش طرف ماشین؟»این افکار خیلی بدتر شد وقتی نگاه به پشت سرم کردم و دیدم حداقل یک کیلومتر با ماشینم فاصله دارم.
تو همین فکرا بودم که یه نگا به گوشیم انداختم!
با چیزی روبرو شدم که حالمو حال به حالی کرد و اعصابمو خورد کرد!
دیدم gps ترانه خاموش شد!
این ینی دیگه سیگنال ندارم و از روی صفحم محو شد!
این ینی باطری گوشیش را آورده بیرون!
و دقیقا ینی چند متری سوژه، گمش کردم و پرید!
ادامه دارد...
✅ دلنوشته های یک طلبه
@mohamadrezahadadpour
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
🔸به مناسبت سالروز شهادت
#شهدای_خمسه_سادات
در اول مـرداد مـاه 1367 دقیـقا زمـانی ڪہ ایـران قطعنـامه 598 را پذیرفـته بـود. خبـر میرسـد نیروهـای عراقـی به سمـت اهـواز
درحـال پیشـروی هستنـد.
28نـفر از رزمنده های تیپ حضرت زهـرا(س)، از لشڪر۱۰سیـدالشهـدا (ع) جهـت مقـابلہ با
ورود دشمن سوار بارِ کامیـونـی می شـوند.
ابلیس های زمان اسماعیـلها را به مسلخ نبرد میڪشند و عبارت تـن برابـر تـانڪ در اینـجا
مصداق علنی پیدا میکند آنهم روز عـید قربـان
کامیـون حامل رزمنـده ها مورد اصابـت تیـر
مستقیـم تـانڪ بعثی هـا قـرار میگیرد خیلی
از بچه هـا زخمی می شـوند ولـی فقـط
#پنـج_سیـد از میـان آنها پر می ڪشند ...
#شهید_سیدعلیرضا_جوزی
#شهید_سیدمهدی_موسوی
#شهید_سیدصاحب_محمدی
#شهید_سیدحسین_حسینی
#شهید_سیدداود_طباطبایی
هشت سال بعـد یادمـانی در همـان محـل
(سه راهی کـوشک) سـاخته می شـود ڪہ امروزه زیارتگاه عاشقان و دلسوختگان است.
#روحشان_شاد_یادشان_گـرامی
✅ با خوبان همنشین شویم👇👇
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت بیست و پنجم»
اولش فکر کردم اشکال از گوشی منه ... مثل کنترل تلوزیون که وقتی کار نمیکنه، چند بار میزنیم کف دستمون و بعدش مثل ساعت کار میکنه، گوشیو زدم کف دستم و حتی یه بار فورا خاموش و روشنش کردم اما نه خبری نشد که نشد
یه خنده عصبی کردم و گوشیمو خیلی محترمانه گذاشتم تو جیبم.
فقط یک راه داشتم
خب آخرین باری که اون راه را رفته بودم، لبنان بودم و سر پروژه حیفا باید به حس شیشمم مراجعه میکردم و راه میفتادم و پیداش میکردم. چاره ای نبود. باید پیدا میشد.راه افتادم.
با خودم گفتم وقتی گوشیش دیگه سیگنال نمیده، ینی باطریش را آورده بیرون! پس به احتمال قوی فقط باید توی مغازه های تعمیر گوشی همراه دنبالش بگردم.
سه چهار تا مغازه بود. قدم قدم، مثل قاتلای حرفه ای که کمین کردن برای طعمشون، حرکت کردم و به دقت نگا میکردم و راه میرفتم.
رسیدم به مغازه اولی یه نگاه کردم دیدم سه چهار نفر مرد دارن با هم صحبت میکنن!
دو سه تا مغازه اون طرفتر، به دومین مغازه تعمرات گوشی رسیدم. دیدم دو تا خانم و دو سه تا آقا اونجا هستن. ایستادم و به دقت نگاشون کردم. جذبم نکردن و ولشون کردم
سومین مغازه، سه چهار تا مغازه اون طرفتر بودهمینجور که داشتم قدم قدم به طرفش نزدیک میشدم، یه خانم مانتو قرمز ازش اومد بیرون و رفت.
برگشتم به گوشیم نگا کردم دیدم هنوز ندارمش
رفتم به طرف اون مغازه در حالی که یه چشمم هم به اون خانمه مانتو قرمزه بود وقتی رسیدم دم در اون مغازه، دیدم سه چهار تا خانم اونجاست یه پامو گذاشته بودم تو مغازه که دیدم حسم داره قوی تر میشه. حتی یه تپش ریز هم گرفته بودم تقریبا داشتم مطمئن میشدم که خود اون مغازه است
تو همین فکرا بودم که یهو مغازه دار گفت: «بفرمایید آقا درخدمتم!»
یه نگا کردم به گوشیم و مشخصات گوشی اونو درآوردم و گفتم:«ببخشید آقا شما امروز یه گوشی »
هنوز حرفام تموم نشده بود که دیدم یه قاب و باطری گوشی سامسونگ j7 روی میزش هست. گفتم جسارتا این باطری و محافظ ینی اینا مال خانم منه؟! الان اینجا بودن؟!»
یکی دو نفر از خانما وقتی این سوالو پرسیدم با تعجب نگام کردن!
یهو آقاهه گفت: «خانم شما؟ نمیدونم آقا یه خانم اومدن الان هم رفتن همین پیش پاتون رفتن!»
گفتم: «اینا مال اونه؟»گفت: «آره! چطور مگه؟»
گفتم: «جسارتا مانتو قرمز داشتن؟»
وقتی اسم مانتو قرمز بردم، اون آقاهه چشاش شد صد تا لابد داشت با خودش یه نگا به ریش و پشم من میکرد و یه نگا هم به زن مانتو قرمزم!!
گفت: «بله! مانتو قرمز!»گفتم: «ممنون آقا»اینو گفتم و زدم بیرون!
شروع به هروله کردم و میخواستم جلب توجه نشه! با چشمم دنبالش بودم دیدم حدود 50 یا 60 متر ازم فاصله داره!
قدمام را بلندتر برداشتم یه ارتباط با عمار گرفتم و گفتم: «منو اد کن به نزدیکترین بچه هایی که به من نزدیکن! اگه مامور خانم هم باهاشون باشه بهتره!»
عمار گفت: «حاجی من که جام خوب نیست و دسترسی ندارم نا سلامتی منو فرستادی جاهای بد بد ! اما میگم ترتیبشو برات بدن!»
یه کم تندتر حرکت کردم تقریبا ده متر بیشتر باهاش فاصله نداشتم که یهو یکی اومد پشت خطم و گفت: «قربان درخدمتم!»
گفتم: «کجایید؟»گفت:«پشت سرتون!»گفتم: «بسیار خوب!»
تا اینو گفتم، دیدم داره خانمه میره تاکسی بگیره! رفتم و دو سه متر بعدش ایستادم که سوار هر تاکسی شد، منم سوار شم!»
یه پژو تاکسی تمیز ایستاد خانمه گفت: «مالی آباد!»
تاکسی گفت: «چند میدی؟»
گفت: «دربس نمیخوام! فرقی نمیکنه!»
خانمه سوار شد! منم رفتم نزدیک و گفتم: «آقا مستقیم؟»
گفت: «تا کجاش؟ باید بپیچم! خانم میرن مالی آباد!»
گفتم: «حالا تا هر جا شد اشکال نداره!»
درب جلو را باز کردم و نشستم. یه نفس عمیق کشیدم. گوشیمو بیرون آوردم و جوری که راننده نبینه و جلب توجه نکنه، خیلی آروم یه پیام برای اون ماموری که پشت سرم بود فرستادم! نوشتم: «یه ماشین بگیر و منو تعقیب کن!»
تا گوشیمو گذاشتم تو جیبم، جواب اومد و نوشته بود: «قربان الان هم درخدمتتونم! بغل دستتون نشستم!»
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
🌸🍃گفتم جنگ بسه علیرضا بیا میخوام واست زن بگیرم.خندید و گفت :نگران نباش مادر چه جنگ باشه چه نباشه دو ماه دیگه میام پیشت و دیگه جایی نمیرم!
دو ماه بعد جنازش اومد و ماند همان جایی که روزی اشاره کرده بود و گفته بود:مادر به نظرت میشه اینجا یه قبر دست و پا کرد!
بعد شهادتش مرتب می گفتم الهی بمیرم. بچه ام رفت و عروسی اش را ندیدم. بچه اش را بغل نکردم.
یه شب اومد سراغم.دو تا نور کنارش بود. گفت این همسر منه.یکی از نور ها را گذاشت اغوشم و گفت این هم فرزندم!
💢 به روایت مادر شهید
💢هدیه به شهید علیرضا هاشم نژاد #صلوات
#تولد:۱۳۴۱-نوبندگان فسا
#شهادت:۱۳۶۵/۱۰/۲۵-شلمچه
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده:محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت بیست و ششم»
منو میگی؟ اول یه نگا به دست راستم انداختم! دیدم میشه درب ماشین و بعدش هم میشه خیابون!
یه نگاه به سمت چپم دیدم راننده است! ماشاءالله از سیبیل و ترییپ شوفریش!
لبخند زدم و یه نفس راحت کشیدم! گفتم: «برو مرکز خودمون!»
رسیدیم به چراغ قرمز! تاکسی ایستاد!
رو کردم به پشت سرمو و دیدم یه دختر حدودا 25 یا 26 ساله!
جوری نشستم که ببینمش گفتم: «ترانه خانم از این ورا؟»
دختره مثل برق گرفته ها سرشو برگردوند و فقط نگام کرد!
گفتم: «شیراز را منور کردین! از مشهد چه خبر؟!»
ابروهاش در هم کشید و با تندی گفت: «چی میگی آقا؟ چرا چرند میگی؟» اینو گفت و دستشو برد به طرف دستگیره در و میخواست پیاده بشه!
گفتم: «الکی تلاش نکن! در قفله! راحت بشین سر جات تا برسیم!»
گفت: «کجا برسیم؟! اشتباه گرفتین! آقا همین بغل نگه دار! من از شما شکایت میکنم!»
گفتم: «به شکایت هم میرسیم! بشین سر جات! کیفتم هم بذار اون طرف تر!»
دیدم ترسیده اما از کیفش هم جدا نمیشه!
راننده گفت: «قربان اجازه هست دخالت کنم! من به اندازه شما مودب نیستم و همین باعث میشه کارا راحتتر پیش بره!»
رو کردم به خانمه و گفتم: «شنیدی که! کیفتو بذار کنار! ما مامور امنیتی هستیم! قصد اذیت و آزار و سر کیسه کردن مردم هم نداریم. فقط ازت میخوام بخاطر خودت، دست از پا خطا نکنی!»
چهرش شکست تا اسم امنیت و مامور امنیتی شنید. رنگش شد مثل گچ!
گفتم: «آفرین. بشین و نه خودتو توی دردسر بنداز نه ما. کیفتم بنداز اون طرف اون پایین!»
همین کارو کرد! اما با صدای شکسته و ترسیده گفت: «اشتباه میکنین! اشتباه گرفتین!»
گفتم: «دستتو بذار پشت صندلی راننده! میخوام دستتو ببینم!»
همین کارو کرد! دستش داشت میلرزید.
یه چشم بند بهش دادم. گفتم: «بذار رو چشمات!»
اینو که دید، داشت سکته میکرد! گفت: «به خدا هیچ نیازی به این چیزا و خشونت نیست!»
گفتم: «خشونت ندیدی خانم! گفتم که ... کاریت ندارم ... پس مثل بچه آدم هر چی گفتم بگو چشم و این چشم بند را ببند!»
چشم بند را زد. به راهمون ادامه دادیم.
بعد از ده دقیقه از مسیر که رفته بودیم، یهو راننده همینجوری در حال رانندگی، یه نگا به من کرد و جوری که فقط خودم بشنوم گفت: «حاجی ما از کوچولوهاتیما. باعث افتخاره. فکر نمیکردم یه روز مهمونم بشید و سوارتون کنم!»
گفتم: «بزرگی داداش!» اینو گفتم و انگشتمو به نشانه سکوت آوردم کنار لبم و اونم فهمید نباید دیگه حرفی بزنه. دستشو به نشانه ادب گذاشت روی سینشو به راهش ادامه داد.
[همون لحظه مجید پیام داد و نوشت: «حاجی خط های مختلفی به ترانه متصله اما اکانت همشون دائما فعال نیست. حدودا سیصد تا اکانت فعال داره و نکته مشکوک و غیر منطقی که وجود داره اینه که اسم بیش از 184 تا از اون اکانت ها در تلگرام، به اسم «ترانه» ثبت شده!!»
اینو دیگه کجای دلم بذارم؟! 184 تا اسم ترانه؟!
برای مجید نوشتم: «حالت خوبه؟ مطمئنی اشتباه نمیکنی؟»
مجید نوشت: «قربان اگر حتی شک هم داشتم برای شما ارسالش نمیکردم!»
نوشتم: «چندتاش داخلی و خارجیه؟»
نوشت: «گفتم دقیق چک کنند! به محض اینکه فهمیدم عرض میکنم!»]
به میدون عهد رسیدیم. (میدون عهد: مکانی که باید از راننده خدافظی کرد و ماشینو تحویل بده و صبر کنه تا یه نفر دیگه ما را به اداره برسونه و بعدش هم اون مامور برگرده و ماشینشو بهش تحویل بده!)
با راننده خدافظی کردم. راننده پیاده شد و ماشینو داد به یکی از ماموران خانم و اون مامور خانم هم نشست پشت فرمون و رفتیم. وقتی رسیدیم، پیادش کردن و بردنش بالا.
دیگه دیر وقت بود. گفتم احراز هویت بشه تا بعد.
تو آسانسور که بودم پیام سعید اومد که نوشته بود: «قربان دیگه شاید منتظر پیامک الله اکبر نباشیم بهتر باشه. چون حدود دویست نفر که اهل پخش این پیام در فارس بودند، به فعالیتشون در تلگرام و واتساپ امیدوارترند و حتی برای هم نوشتن که دیگه پیامک نزنین و به پیامک هایی که درخواست الله اکبر میکنند ترتیب اثر ندید! میگن چون شاید تله بسیجی ها و امنیتی ها باشه که بخوان مردم شناسایی کنن و در دام بندازند!!»
از آسانسور پیاده شدم و رفتم تو اطاقم خیلی خسته بودم ذهنم خسته بود چون کلا تو راه داشتم معادلات احتمالی را مرور میکردم و پیام های مجید و سعید را کنار اطلاعات خودم میچیدم.
نشسته بودم و داشتم با بی حالی چشمام را میمالیدم که یهو یه اتفاق خوب افتاد!
یه پیام روی صفحه گوشیم اومد
خانمم بود نوشته بود: [به یک«بپوش بیام دنبالت بریم بیرون یه دور بزنیم» نیازمندم!]
اصلا حالم عوض شد
فورا براش نوشتم: «بپوش بیام دنبالت بریم بیرون یه دوری بزنیم!»
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
💐مادر مقاوم و صبور شهر فریدونکنار
و افتخار استان مازندران
خانم "شهربانوثمنی" همسرشهید بزرگوار "نوروزعلی یزدان خواه"
و مادر شهیدان طوبی ،خدیجه،قربانعلی و رحیم به دیار باقی شتافت
💠نقل خاطره ای از بانوی مجاهد "شهربانو ثمنی" از زبان سردار باقرزاده
💐دیروز باخبرشدم: مادرمقاوم وصبورشهر فریدونکنار، وافتخار دیار علویان (استان مازندران) خانم شهربانوثمنی که همسرشهید بزرگوار
مشهدی نوروزعلی یزدان خواه و مادر شهیدان طوبی ، خدیجه ،قربانعلی ورحیم بود، دعوت حضرت حق را لبیک گفته است و امروز پنج شنبه چهارم مرداد ۹۷مراسم تشییع و تدفین او برگزارمی شود
💠حال که توفیق شرکت در تشییع پیکر پاک این مادر صبور وعزیز را ندارم این چند کلمه را می نویسم تا به سهم خود ادای دینی نموده باشم اگرچه هیچگاه قادر به ادای دین این عزیزان نیستم، شهید مشهدی علی نوروز یزدان خواه، قبل از پیروزی انقلاب یک بقالی ساده ای در فریدونکنار مازندران داشت و از این طریق امرار معاش می کرد
روزی برای شرکت در تظاهرات مردمی برعلیه رژیم شاه درحال خارج شدن از منزل بودکه دختر کوچک یازده ساله او "طوبی" می گوید" بابا من هم میام" پدر راضی می شود تا طوبی را به مراه خودببرد، درهمین لحظه مادر طوبی(شهربانو) که در گوشه حیاط منزل ،مشغول شستن لباس هاست می گوید" طوبی حالا که می خواهی بروی پس خدیجه رو هم باخودت ببر" و لحظاتی بعد خدیجه یکسال و نیمه با چادر نماز بر پشت طوبی بسته می شود و دو دختر همراه پدر راهی تظاهرات می شوند، چیزی نمی گذرد که دژخیمان رژیم منحوس پهلوی با گاز اشک آور و تیراندازی به مردم حمله می کنند، دراین اثناء طوبی که پدر را در انبوه فشار جمعیت مردم هراسان گم کرده بود در حالی که خدیجه را بر دوش داشت بسوی کوچه بن بستی می گریزد و وقتی درب چوبی خانه انتهای کوچه را باز می بیند وحشت زده ومضطرب درپشت آن پناه می گیرد غافل ازاینکه سربازی دژخیم ازماموران سرکوبگر شاه
با وجود دیدن این اطفال بیگناه دستش را بر روی ماشه تفنگ ژ۳ گذاشته و بسوی طوبی و خدیجه نشانه می رود، گلوله ژ۳ از درب نازک چوبی عبور می کند وهمزمان با شکافتن قلب طوبی، خدیجه را هم به شهادت می رساند، انقلاب اسلامی به پیروزی می رسد و قاتل این دوطفل بیگناه شناسایی و در دادگاه انقلاب اسلامی به اعدام محکوم و پس از آن در آستانه اعدام ،مشهدی نوروزعلی براساس رافت اسلامی وبزرگواری خود، قاتل فرزندانش را عفو می کند، چیزی نمی گذرد که جنگ شروع می شود، مشهدی نوروزعلی به همراه دوپسر جوان رعنایش راهی جبهه شده و در گردانی سازماندهی می شوند، ازقضا آن جوان قاتل که اکنون به برکت رافت اسلامی و انسانی مشهدی نوروزعلی از مرگ رسته بود پس ازتوبه برای جبران مافات به صورت داوطلب به جبهه می آید و دقیقا در همان گردانی سازماندهی می شود که مشهدی نوروزعلی و پسرانش سازماندهی شده اند!!
طبیعی است شرم و خجالت در هر مرحله از مواجه شدن با مشهدی نوروزعلی و پسرانش همواره جوان تائب را آزرده می ساخت، اما مشهدی نوروزعلی همواره اورا دلداری می داد و با بزرگواری به او می گفت" پسر جان چرا ناراحتی و خجالت می کشی تو الان جزیی از لشکر اسلام هستی!
خجالت نکش!!"
روزها و شب ها گذشت شب عملیات کربلای چهار فرا می رسد،
مشهدی نوروز علی و دوپسر دلیرش مهیای نبرد جانانه با کفار بعثی و صدامی می شوند، اما فرمانده بابصیرت آنان شهید حاج حسین بصیر ودیگر فرماندهان حاضر در قرارگاه لشکر خط شکن ۲۵ کربلا، ابتداء از مشهدی نوروز علی تقاضا می کنند آن شب را در قرارگاه و در نزد فرماندهان بماند، چرا که او دو فرزند خرد سال خود را درجریان انقلاب تقدیم درگاه الهی نموده است و اکنون هم دو جوان رعنای او آماده شهادت و جانبازی اند پس دیگر تکلیفی ندارد که خودس رابه خطر بیاندازد،اما پیرمرد باغرور خاصی نمی پذیرد ودرپاسخ فرماندهان می گوید
" اگر پسرانم امشب به خط دشمن می زنند آنها به تکلیف خودشان عمل می کنند، ولی من تکلیفم جداست وباید به تکلیف خودم عمل کنم!!
اصرار فرماندهان برای نرفتن مشهدی نوروزعلی به خط مقدم بجایی نمی رسد و سرانجام فرماندهان با واسطه قرار دادن فرزندان مشهدی نوروزعلی، او را مجاب می کنند که برای شرکت افراد خانواده یزدانخواه قرعه کشی صورت بگیرد، پیرمرد با کراهت تن به قرعه کشی می دهد ولی وقتی متوجه می شود در قرعه کشی طوری عمل شده که او از فیض شهادت محروم شود ناراحت و معترض می شود وسرانجام همگی در عملیات کربلای ۴ شرکت می کنند
درآن شب خود و یکی از پسرانش به شهادت می رسند و تا سالها مفقودالاثر می مانند
وپسر دیگر نیز با فاصله کوتاهی در عملیات دیگری به شهادت می رسد،
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده:محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت بیست و هفتم» بخش اول
فردا صبح میخواستم برم سر وقتش.
صبح خیلی زود. اول رفتم شاه چراغ نماز صبح و بعدش رفتم اداره. حدودا شش صبح!
از اطاق دوربین داشتم چکش میکردم. خواهر مسئول نقل، آوردش و دستبندش را باز کرد. و یه چشم بند زد به چشماش.
بهش بیسیم زدم و نوشتم لازم نیست، اونم چشم بند را باز کرد و صندلیش را گذاشت روبه روی دیوار.
دختره نشست روبه روی دیوار اطاق را تاریک کردیم. یه نور از پشت سرش انداختیم روش و وارد اتاق شدم نشستم روی صندلی پشت نور
عادتمه معمولا به متهم سلام میکنم
گفتم : سلام خانوم، صبح شما بخیر!
دختره یهو متوجه پشت سرش شد و گفت: مگه صبح شده؟!
با تعجب گفتم: قرار نبوده اذیتتون کنن! سفارشتونو کرده بودم که بتونید راحت شام بخورید و استراحت کنید. نکنه بهتون بد گذشته؟!
یه پوز خند زد و گفت: قراره بهم خوش بگذره؟! آقا واسه چی منو گرفتین؟!
گفتم: به اونم می رسیم! اما قبلش باید عرض کنم که قطعا مراحل کار ما با شما کوتاه نخواهد بود. برای همین نظر منو با صداقتت جلب کن تا مراحل بعدی، روبه روی دیوار ننشینی و مثل دوتا آدم متمدن، باهم چایی بخوریم و گفتگو کنیم.
گفت: من کاری نکردم که بترسم و پشیمون باشم و باز جوییم طول بکشه! لطفا شروع کنید.
گفتم: صبحونه میل کردین؟ من مسئول حفظ شرایط مناسب زیستی متهم هستم!
چشمتون روز بد نبینه! یهو با جیغ و فریاد بلند گفت: حالمو بهم میزنی! گفتم شروع کن! کثافت نشستی و با دختر مردم لاس میزنی؟! ینی چی صبحونه و شام و جای خواب و...؟! خر خودتی! با همین کارا گولمون زدین، من مثل بقیه خر نمی شم حرفتو بزن!
چند لحظه سکوت کردم می خواستم صدای نفس نفس زدن خشمشو بشنوم تا ببینم فیلم بازی کرده یا احساس واقعیش را بروز داده؟!
از شنیدن جنس صدای نفس نفس زدن بعد از دری وری گفتنش، فهمیدم که بیچاره حرفه ای و آموزش دیده نباید باشه و فقط الان بهم ریخته و از من ترسیده!
تسلیم شیطون نشدم و اذیتش نکردم. برام محرز شد که باید آدم بدبختی باشه و از سر نادونی و این چیزاست که الان روی صندلی خشک و روبه روی دیوار نشسته و پشت سرش هم یه بازجوی وحشی بی رحم نشسته و قراره حتی خاطرات جنین بودن ودر شکم مامانش بودنش را هم یادش بیاره!
در حد دوسه تا صلوات صبر کردم و یه نفس کشیدم و بعدش با لحن آروم گفتم:«باشه شروع می کنم تند رفتی این دفعه را ندید می گیرم اما مودب باشید و دیگر به کسی و جایی توهیم نکنید!»
هیچی نگفت و همینجور داشت نفس نفس می زد از خشم!
گفتم :اینجا نوشته که :نام:مهناز ، اما آیدیت را به اسم ترانه نوشتی! فرزند عبدالحسین ، متولد 1371 ، اهل مشهد، مجرد ، شغل پدر؛ کارگر کارخانه خودرو سازی ، وضع مالی متوسط، اهل مطالعه ، مهندس لیسانس معماری ،مدت طولانی بیکار،دارای روحیه حساس اما جستجوگر
صدای نفس نفسش دیگه نمیومد داشت دقیقا گوش میداد از صدای نفس ها و فاصله حبس تنفسش مشخص بود که کرک و پرش ریخته و حسابی به خاطر این حرفها و اطلاعات اولیه ای که بهش دادم داره تعجب می کنه!
ادامه دادم و گفتم : خب بذار ببینم تو فضای مجازی چند چند بودی؟!
برگه ی استعلام مصارف و فعالیتهای مجازی را از پروندش درآوردم و یه نگاه بهش انداختم وگفتم : اوووه... چه خبره؟! سه چهارتا کانال آشپزی و سه چهارتا کانال طراحی دکور و... اینو باش... یک دو سه... هفت هشت... ماشاا... ده تا کانال و گروه جک و لطیفه و شوخی و..
خب... خب... بذار ببینم... ااا... آخه چرا؟! هفت هشت تا کانال و گروه ضد اسلام و سیاسی و خطرناک و..
ما شاالله هیچ کدومشون هم بی نصیب نمی ذاشتی! همه را هر روز و هر شب چک می کردی!!
متاسفانه چهار پنج تا کانال پورن و سکس هم آدرسش داشتی و چیزی حدود دویست بار بهشون سر می زدی اما عضو نمی شدی ینی جوین نمی شدی... حالا علتش چی بوده؟ نمی دونم... شاید مثلا می خواستی کسی ندونه عضو اونا هستی و مطالبشون را می خونی و دید می زنی
بازم هست! بگم بازم ؟!
هیچی نمی گفت. معلوم بود رکب خورده واصلا فکرش نمی کرده که در همچین مخمصه ای گرفتار بشه
دیدم چیزی نگفت من هم رفتم سراغ برگه استعلام نِتِش میخواستم ببینم کجاها می رفته و مزه زبونش چی بوده؟
بچه هایی که رصد کرده بودند مخصوصا ماموری که تحلیلشو نوشته بود زیر برگه استعلام نت های مصرفی ماهانه مهناز، مطالب خوبی نوشته بودند! خوب این مطالب عالی... منظورم اینه که قشنگ تحلیل کرده بودند و چیزی کم نداشت.
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺