🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣١
#نامه_حسن_به_صدام_و_دستگیری_ژنرال
🌷آن موقع که صدام خیلی شهرها را بمباران می کرد، حسن نامه ای به او نوشت: "اگر جنابِ صدام حسین، ژنرال است، پس به راحتی می تواند در دشت عباس با من و دوستان جنگ آورم ملاقات کند و با هر شیوه ای که می پسندد، بجنگد؛ نه این که با بمب افکن های اهدایی شوروی محله های مسکونی و بی دفاع را بمباران کند و مردم را به خاک و خون بکشد."
🌷در جواب نامه حسن، صدام، ژنرال قادر عبدالحمید را با گروه ویژه اش به دشت عباس فرستاد تا به حسن یک جنگ تخصصی را نشان بدهد. سال ها قبل در اسکاتلند، حسن، عبدالحمید و گروهش را در مسابقه کوهنوردی ارتش های منتخب جهان دیده بود. آن جا گروه حسن اول شد و عراقی ها هفتم شدند.
🌷حالا در میدان جنگ حقیقی، حسن دوباره مقابل ژنرال قادر عبدالحمید قرار گرفت و با یک طرح غافلگیرانه ژنرال عبدالحمید را قبل از رسیدنش به خاک ایران اسیر کرد!
📚 امتداد ٤١، ص ٤
خاطره ای درباره شهید حسن آبشناسان
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٢٩
#لحظات_آخر_گردان_ميثم ....
🌷در عملیات «خیبر» من بیسیمچی شهید سیدابراهیم کسائیان؛ فرمانده گردان میثم از لشکر ٢٧ محمد رسولالله (ص) بودم، گردان ما برای شکستن خط دشمن در منطقه طلائیه و دژ جمهوری وارد عمل شده بود. هیچ وقت آن لحظه را فراموش نمیکنم، دقایق آخر بود. همت پشت بیسیم مدام به فرمانده گردان ما میگفت: کسائیان؛ مچ دستتو ببین، هوا رو ببین، چیزی به صبح نمونده، پس چرا تمومش نمیکنی؟!
🌷کسائیان مانده بود که چطوری به همت بگوید که چه غول گندهای جلوی ماست. پشت بیسیم هم نمیتوانست به صورت فاش بگوید که از گردان میثم چیزی نمانده تا بتوانند این خط را بشکنند. عراقیها هم سنگین روی بچههای ما آتش میریختند، طوری که اصلاً نمیشد لحظهای تمرکز کرد تا بشود تصمیم گرفت. یگانهای توپخانه و زرهی ارتش عراق آتش میریختند و نیروهای پیاده آنها هم، هلهلهکنان جلو میآمدند.
🌷وقتی توی آن شرایط سخت، کسائیان از همه چیز قطع امید کرد، یک یادداشتی را نوشت و آن را به من داد و گفت: مهدی جان، جلدی برو عقب، این را بده به حاج همت. من هم با دیدن آن اوضاع، فهمیده بودم که دیگر لحظات آخر است، روی این حساب نمیخواستم بروم عقب.
🌷التماس کردم که همانجا بمانم وقتی خیلی اصرار کردم، کسائیان یک سیلی خواباند زیر گوشم و مرا به عقب هل داد، بعد هم پرتم کرد به سمت خاکریز و گفت: به تو میگم، برو؛ اینجا نمون! حالا فکرش را میکنم، نمیتوانم خودم را ببخشم من اگر دو تا سیلی دیگر هم میخوردم، نباید میرفتم عقب، باید همانجا، کنار ابراهیم میماندم.
روایت «مهدی شریفی» از نیروهای گردان میثم تمار لشکر ٢٧ محمد رسولالله (ص)
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٢٨
#وقتی_که_جگر_همسنگرم_را_در_دستم_دیدم
🌷بعد از نماز ظهر و عصر و خوردن ناهار، حدود ساعت دو – سه بود که من و افاضل به سنگری رفتیم و نشستیم تا کمی خستگی در کنیم. ناگهان صدای انفجار شدیدی بلند شد و به دنبال آن سنگر رو سرمان خراب شد. از بالای خاک صدای «مرجانی» را شنیدم که گفت: «حسن، حسین سالمید؟»
🌷شانس آورده بودیم که سرمان زیر خاک نبود و تیرک های روی سنگر، جان پناه سرمان شده بود و کمی هوا بود که مانع خفگی مان شد. دو نفری داد زدیم: «هنوز سالمیم! یه کاری کنید». سنگر خراب شد، تکانی خورد و من و افاضل خودمان را بیرون کشیدیم. تا آمدم دو – سه نفس عمیق بکشم، خمپاره دیگری آن سو تر منفجر شد. خودم را پرت کردم زمین ....
🌷تکه ای گوشت لخت افتاد روی دستم. خونی بود و دستم را داغ کرد. اول فکر کردم تکه ای از بدن افاضل است، اما او سالم بود. خوب که دقت کردم، جگر بود؛ جگر آدم! چند لحظه بعد که گرد و غبار نشست و از گیجی بیرون آمدم، آن طرفتر جنازه متلاشی شده مرجانی حالم را دگرگون کرد. آن تکه جگر، جگر مرجانی بود. بدن متلاشی شده را لای پتو گذاشتیم حالم حسابی گرفته شد.
🌷شب، دشمن با خفت عقب کشید؛ خبر نداشت که خاکریز ما ٥٠ نفر بیشتر نیرو ندارد. شب را با اجساد پاک شهدا در آن بیابان خدا به صبح رسانیدم. ساعت ١٢ ظهر روز بعد گردانی دیگر آمد و ما عقب رفتیم. سال نو از راه زمستان رسید و ما در سنگرهای خونین جزیره مجنون سال نو را تحویل گرفتیم.
🌷حدود ٢٠ فروردین به عقب برگشتیم چه شب هایی را در جزیره گذراندیم. شب های سرد و پر زد و خورد. شب هایی که تشنه می ماندیم و مجبور می شدیم زمین را بکنیم تا به آب برسیم و وقتی به آب می رسیدیم، آب، شور از کار در می آمد و کانالی که در خط کنده بودیم و درون آن حرکت می کردیم تا از تیر تراش ها و ترکش ها در امان بمانیم. سرانجام رسید روزی که از پل های خیبر خداحافظی کردیم.
📚 کتاب «پل های خیبر»
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٦
#زيارت
🌷نزدیک سحر بود.خواب دیدم رفتیم کربلا براى زیارت. محمد(صابری) هم با ما بود. همه ما دور ضریح می چرخیدیم اما ضریح دور سر محمد می چرخید!! همان لحظه از خواب پریدم بلند شدم دیدم محمد با آن حال خراب در گوشه ای از اردوگاه اسیران نشسته و مشغول نماز شب است. دستش به سوى آسمان بود و استغفار می كرد. همان لحظه اشک از چشمانم سرازیر شد. با خودم عهد بستم من هم مثل محمد به نماز شب مقید شوم.
🌷سال ٦٩ و يك ماه قبل از تبادل اسرا بود حال محمد بهتر از قبل بود. یک شب بی مقدمه گفت: هر وقت به ایران برگشتید سلام مرا به پدر و مادرم برسانید. قبر امام را هم از طرف من زیارت کنید. بعد ادامه داد: به پدر و مادرم بگویید همانطور که در شهادت برادرم صبر کردید در شهادت من هم صبور باشید. هرچند سخت است. می دانم که مدتها صبر کردید تا مرا ببینید اما مرا نخواهید دید!!
🌷 از صحبت های او تعجب کردیم گفتم: محمد این حرفها چیه؟خدا رو شكر تو حالت خوب شده، چند روز دیگه هم قراره آزاد بشیم. روز بعد در محوطه بودیم. ساعت ٣ عصر محمد گفت: سرم درد می کند چند قطره خون از بینی اش آمد و روى زمین افتاد او را به بهداری بردند. همه دلشان مى خواست اتفاقی نیوفتاده باشد اما ....
🌷.... محمد صابری دلاور خوب خیبری به شهادت رسیده بود. برای محمد تشیع باشکوهی برگزار شد. در کیسه شخصی محمد یک کاغد کوچک بود که حکم وصیت داشت. روی آن نوشته بود اسارت در راه عقیده عین آزادی است.
📚 کتاب خاطرات آزادگان
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٧
#شهیدی_که_از_محل_قبر_خودش_خبر_داد!
🌷 يكى اومد نشست بغل دستم، گفت: آقا يه خاطره برات تعريف كنم؟ گفتم: بفرماييد! يه عكسى به من نشون داد، يه پسر مثلاً ١٩، ٢٠ ساله اى بود، گفت: اين اسمش «عبدالمطلب اكبرى» است، اين بنده خدا زمان جنگ مكانيك بود، در ضمن كر و لال هم بود، يه پسرعموش هم به نام «غلام رضا اكبرى» شهيد شده بود. غلام رضا كه شهيد شد، عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلام رضا نشست، بعد هِى با اون زبون كر و لالى خودش، با ما حرف مى زد، ما هم مى گفتيم: چى مى گى بابا؟! محلش نمى ذاشتيم، مى گفت: عبدالمطلب هر چى سر و صدا كرد، هيچ كس محلش نذاشت ...
🌷 گفت: ديد ما نمى فهميم، بغل دست قبر اين شهيد با انگشتش يه دونه چارچوب قبر كشيد، روش نوشت: شهيد عبدالمطلب اكبرى. بعد به ما نگاه كرد و گفت: نگاه كنيد! خنديد، ما هم خنديديم. گفتيم شوخيش گرفته. مى گفت: ديد همه ما داريم مى خنديم، طفلك هيچى نگفت، سرش رو انداخت پائين، يه نگاهى به سنگ قبر كرد، با دست، پاكش كرد، فرداش هم رفت جبهه. ١٠ روز بعد جنازه اش رو آوردند، دقيقاً تو همون جايى كه با انگشت كشيده بود، خاكش كردند.
🌷وصيت نامه اش خيلى كوتاه بود،
اين جورى نوشته بود:
«بسم الله الرحمن الرحيم
يك عمر هرچى گفتم به من مى خنديدند. يك عمر هر چى مى خواستم به مردم محبت كنم، فكر كردند من آدم نيستم. مسخره ام كردند. يك عمر هرچى جدى گفتم، شوخى گرفتند. يك عمر كسى رو نداشتم باهاش حرف بزنم. خيلى تنها بودم. يك عمر براى خودم مى چرخيدم. يك عمر ...
اما مردم! حالا كه ما رفتيم، بدونيد هر روز با آقام حرف مى زدم و آقا بهم مى گفت: تو شهيد مى شى. جاى قبرم رو هم بهم نشون داد، اين رو هم گفتم، اما باور نكرديد!»
راوی: حجت الاسلام انجوى نژاد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٨
#شهيد_كربلايى_بدنش_را_برهنه_كرد ....
🌷پدر شهید غلامرضا زمانیان نقل می کرد که: قبل از عملیات بدر غلامرضا جلو من و مادرش بدنش را برهنه کرد و گفت: نگاه کنید! دیگر این جسم را نخواهید دید. همان طور شد و در عمليات بدر مفقود گردید. پدر شهید اضافه کرد: دوازده سال در انتظار بودم و با هر زنگ درب منزل می دویدم تا اگر او برگشته باشد اولین کسی باشم که او را می بینم. تا اينكه یک روز خبر بازگشت او را دادند ....
🌷فقط یک جمجمه از شهید برگشته بود كه مادرش از طریق دندان فرزند را شناخت. در نزد ما رسم است بعد از دفن، سه روز قبر به صورت خاکی باشد مردم در تشیع جنازه او با شكوه شرکت کردند.
🌷شبی در خواب دیدم که چند اسب سوار آمدند و شروع به حفر قبر کردند.
گفتم: چه کار می کنید؟
گفتند: مأمور هستیم او را به کربلا ببریم.
گفتم: من دوازده سال منتظر بودم چرا او را آوردید؟
گفتند: مأموريت داریم و يك فرد نورانی را نشان من دادند. عرض کردم: آقا! این فرزند من است.
فرمود: باید به کربلا برود. او را آوردیم تا تو آرام بگیری و بعد او را ببریم.
🌷پدر شهید از خواب بیدار می شود با هماهنگى و اجازه، نبش قبر صورت می گیرد می بينند، خبری از جمجمه شهید نیست و شهيد به کربلا منتقل شده است!!!
راوی: پدر شهید غلامرضا زمانیان
📚 به نقل از سایت افلاکیان
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٤
#پذیرفته_شدن_قربانی
🌷مادر شهيد همّت: در نخستين ساعات بامداد پسرم ولىالله با جمعى از اهالى محل و دوستان و آشنايان به خانه ی ما آمدند. ولىالله را در آغوش گرفتم. و گفتم: «عزيزم، راست بگو، بر سر ابراهيم چه آمده؟….»
🌷ولىالله مرا به گوشهاى برد و گفت: «مادر! ديشب در عالم رؤيا حضرت فاطمه ی زهرا (س) را ديدم. آمد به خانه ی ما، دست تو را گرفت و آورد همين جا كه هم اكنون من تو را آوردم. خطاب به تو، فرمود: «تو يك فرزند صالح و پاك سرشتى داشتى كه در راه خدا قربانى كردى. بشارت باد كه تو قربانىات به درگاه حضرت سبحان پذيرفته شد.»
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٩
#رمز_شكستن_قفل_و_پيدا_كردن_شهيد ....
🌷يك بار اتفاق افتاد كه بچه ها چند روز مى گشتند و شهيد پيدا نمى كردند. رمز شكستن قفل و پيدا كردن شهيد، نام مقدس حضرت زهرا (س) بود. ١٥ روز گشتيم و شهيد پيدا نكرديم. بعد يك روز صبح بلند شده و سوار ماشين شديم كه برويم. با اعتقاد گفتم: «امروز شهيد پيدا مى كنيم، بعد گفتم: كه اين ذكر را زمزمه كنيد:
دست من و عنايت لطف و عطاى فاطمه (س)
منم گداى فاطمه، منم گــــــداى فاطمه (س) »
🌷تعدادى اين ذكر را خواندند. بچه ها حالى پيدا كردند و گفتيم: «يا حضرت زهرا (س) ما امروز گداى شماييم. آمده ايم زائران امام حسين (ع) را پيدا كنيم. اعتقاد هم داريم كه هيچ گدايى را از در خانه ات رد نمى كنى.» همان طور كه از تپه بالا مى رفتيم، يك برآمدگى ديدیم.
🌷كلنگ زديم، كارت شناسايى شهيد بيرون آمد. شهيد از لشگر ١٧ و گردان ولى عصر (عج) بود. يك روز صبح هم چند تا شهيد پيدا كرديم. در كانال ماهى كه اكثراً مجهول الهويه بودند. اولين شهيدى كه پيدا شد، شهيدى بود كه اول مجروح شده بود. بعد او را داخل پتو گذاشته بودند و بعد شهيد شده بود. فكر مى كنم نزديك به ٤٣٠ تكه بود.
🌷بعد از آن شهيدى پيدا شد كه از كمر به پايين بود و فقط شلوار و كتانى او پيدا بود. بچه ها ابتدا نگاه كردند ولى چيزى متوجه نشدند. از شلوار و كتانى اش معلوم بود ايرانى است. ١٥ _ ٢٠ دقيقه اى نشستم و با او حرف زدم و گفتم: كه شما خودتان ناظر و شاهد هستى. بيا و كمك كن من اثرى از تو به دست بياورم. توجهى نشد.
🌷حدود يك ساعت با اين شهيد صحبت كردم، گفتم: اگر اثرى از تو پيدا شود، به نيت حضرت زهرا (س) چهارده هزار صلوات مى فرستم. مگر تو نمى خواهى به حضرت زهرا (س ) خيرى برسد. بعد گفتم: كه يك زيارت عاشورا برايت همين جا مى خوانم. كمك كن.
🌷ظهر بود و هوا خيلى گرم. بچه ها براى نماز رفته بودند. گفتم: اگر كمك كنى آثارى از تو پيدا شود، همين جا برايت روضه ى حضرت زهرا (س) مى خوانم. ديدم خبرى نشد. بعد گريه كردم و گفتم: عيبى ندارد و ما دو تا اين جا هستيم؛ ولى من فكر مى كردم شما تا اسم حضرت زهرا (س) بيايد، غوغا مى كنيد. اعتقادم اين بود كه در برابر اسم حضرت زهرا (س) از خودتان واكنش نشان مى دهيد.
🌷در همين حال و هوا دستم به كتانى او خورد. ديدم روى زبانه ى كتانى نوشته است: «حسين سعيدى از اردكان يزد.» همين نوشته باعث شناسايى او شد. همان جا برايش يك زيارت عاشورا و روضه ى حضرت زهرا (س) خواندم.
راوی: حاج حسین کاجی
📚 کتاب کرامات شهدا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🌷 #هر_روز_با_شهدا_١٢
#جواب_نامه
🌷شهيد دكتر قاسم صادقى از منتظرین واقعی حضرت بقیة الله الاعظم- عجل الله تعالی فرجه الشریف- محسوب می شد.
🌷گاهی که مشکلی یا سئوالى برایش پیش می آمد، آن را روی کاغذی می نوشت و به نماز می ایستاد. بعد از اتمام نماز، جواب سئوال خود را بر آن کاغذ نوشته می یافت.
راوی دوست شهید دکتر قاسم صادقی
📚 روایت ع
شق، سیمین وهاب زاده مرتضوی، ص٥٤
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٢٤
#نمى_خواهم_عکسش_را_ببینم!
🌷چند روز پیش بچه دار شده بود. دم سنگر که دیدمش، لبه ی پاکت نامه از جیب کنار شلوارش زده بود بیرون. گفتم: "هان، آقا مهدی خبری رسیده؟" چشم هایش برق زد.
🌷گفت: "خبر که .... راستش عکسش رو فرستادن". خیلی دوست داشتم عکس بچه اش را ببینم. با عجله گفتم: "خب بده، ببینم". گفت: "خودم هنوز ندیدمش". خورد توی ذوقم.
🌷قیافه ام را که دید، گفت: "راستش می ترسم؛ می ترسم توی این بحبوحه ی عملیات، اگه عکسش رو ببینم، محبت پدر و فرزندی کار دستم بده و حواسم بره پیشش". نگاهش کردم. چه می توانستم بگویم؟ گفتم: "خیلی خب، پس باشه هر وقت خودت دیدی، من هم می بینم".
📚 خاطره ى شهید محمدرضا عسگری از كتاب
پرواز در قلاویزان، ص ١٣٢
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
#هر_روز_با_شهدا_٣٣
#شهیدی_که_سر_بی_تنش_سخن_گفت!
🌷در جاده بصره-خرمشهر شهید "علی اکبر دهقان" همینطور که می دوید از پشت از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت و سرش از پیکر پاکش جدا شد.
🌷در همان حال که تنش داشت می دوید، سرش روی زمین غلتید. سر مبارک این شهید حدود پنج دقیقه فریاد "یاحسین، یاحسین" سر می داد. همه رزمندگان با مشاهده این صحنه شگفت، گریه می کردند...
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٢٦
#صدام، #جارو_برقیه
🌷صبح روز عملیات والفجر۱۰ در منطقه حلبچه، همه حسابی خسته بودند، روحیه مناسبی در چهره بچهها دیده نمیشد از طرفی حدود ۱۰۰ اسير عراقی را پشت خط برای انتقال به پشت جبهه به صف کرده بوديم.
🌷برای اینکه انبساط خاطری در بچهها پیدا شود و روحیههای گرفته آنها از آن حالت خارج شود، جلوی اسیران عراقی ایستادم و شروع به شعار دادن کردم، بیچارهها هنوز، لب باز نکرده از ترس شروع به شعار دادن میکردند.
🌷مشتم را بالا بردم و فریاد زدم:«صدام جارو برقیه» و اونا هم جواب می دادند. فرمانده گروهان برادر قربانی کنارم ایستاده بود و می خندید. منم شیطنتم گُل کرد و برای نشاط رزمنده ها فریاد زدم:«الموت لقربانی» اسیران عراقی شعارم را جواب میدادند.
🌷بچههای خط همه از خنده روده بُر شده بودند و قربانی هم دستش را تکان میداد که یعنی شعار ندهید! او میگفت: قربانی من هستم «انا قربانی» و اسیران عراقی هم که متوجه شوخی من شده بودند رو به برادر قربانی کردند و دستان خود را تکان میدادند و میگفتند:«لا موت لا موت» یعنی ما اشتباه کردیم.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🌷 #هر_روز_با_شهدا_١٣
#آرزو
#بدن_پاره_پاره
🌷دو ماه از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود. یک شب بچه ها خبر آوردند که یک بسیجی اصفهانی در ارتفاعات کانی تکه تکه شده است. بچه ها رفتند و با هر زحمتی بود بدن مطهر شهید را درون کیسه ای گذاشتند و آوردند.
🌷آن چه موجب شگفتی ما شد، وصیت نامه ی این برادر بود که نوشته بود: «خدایا! اگر مرا لایق یافتی، چون مولایم اباعبدالله الحسین (ع) با بدن پاره پاره ببر.»
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٢٧
#خلبان_نامرد
🌷ماجرا از این قرار بود كه چند خانواده در حال فرار بهسمت پلی بودند تا زیرش جا بگیرند. یكی از خلبانهای خبیث عراقی كه با دوربین دقیقش آنها را دیده بود، گلوله را دقیقاً به نبش پل زده بود. چون پل محكم بود، همه تركشها برگشته و در اطراف پخش شده بودند و در حدود ده متری پل، دهها زن و بچه با یك گلوله به شهادت رسیده بودند.
🌷این بچهها هم در اثر موج انفجار یا خفگی ناشی از اینكه مادرها خودشان را روی آنها انداخته بودند، بدون اینكه كوچكترین زخمی بردارند، كشته شده بودند كه البته احتمال بیشتر، همان موج انفجار است. این صحنه تلخ هیچگاه از یادم نمیرود.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
🌷 #هر_روز_با_شهدا_١٩٩٧
#در_آغوش_فرمانده....
🌷با آغاز جنگ او در حالی که فرمانده واحد اطلاعات و عمليات لشکر ٣١ عاشورا بود به گردان امام حسین رفته بود تا نماز ظهر را آنجا اقامه کند. هواپیماهای عراقی موقعیت گردان های لشکر عاشورا را بمباران می کردند.
🌷عليرضا چون فرمانده گردان بود تصمیم گرفت به سمت گردان حضرت ابوالفضل (ع) برود، اما همان زمان که با موتور سيكلت در حال رفتن بود ناخودآگاه از رفتن منصرف و پیاده می شود. از طرف دیگر یکی از بسیجیان بر اثر بمباران در گردان امام حسین (ع) توسط عراق به شدت مجروح شده بود.
🌷علیرضا این رزمنده را به آغوش می گیرد تا او را به بیمارستان برساند اما هواپیماهای عراقی دوباره حمله می کنند و نیروها به سنگرها می روند، ولی علیرضا و آن رزمنده که در آغوشش بود زیر بمباران می مانند.
🌷....شهید مصطفی پیشقدم که معاون گردان بوده است، روایت می کند: عليرضا برای این که بسیجی را در زیر بمباران رها نکند و آسیب بیشتری نبیند، همچنان در آغوشش نگه داشته بود اما خودش شهید شد و آن بسیجی سالم ماند.
🌷علیرضا چهارم آذرماه ١٣٦٥ در مقر فرماندهی لشکر ٣١ عاشورا در کسوت فرماندهی گردان حضرت امام حسین (ع) در سن ٢٤ سالگی به شهادت رسید.
🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهيد عليرضا مولايى
راوى: شهید محمدناصر اشتری
❌ سه شهيد در يك خاطره!!
❌❌ خاطره ها....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🕊🌺
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#درسی_که_از_نوجوان_١٣_ساله_گرفتم.
🌷در یکی از عملیات ها مجروحان بسیاری را به بیمارستان «شهید بقایی» آوردند. وقتی که رزمندگان مجروحین را به داخل بیمارستان منتقل می کردند، یک نفر آمد و گفت: خواهرم مراقب او باش. به عقب نگاه کردم کسی را ندیدم!
🌷....بار دیگر یک نفر دیگر از رزمندگان آمد و با عجله گفت: خواهرم مراقب آن مجروح باش. دوباره به این طرف و آن طرف سرک کشیدم اما چیزی ندیدم. برای سومین بار که به من توصیه کردند تا مراقب مجروح باشم از آنها پرسیدم: «اینجا که کسی نیست. می شود به من نشانش دهید؟»
🌷یکی از رزمندگان جلو آمد و ملحفه ای را که نوجوانی تقریبا ١٣ ساله در داخل آن بود نشانم داد. او دست و پاهای خود را در میدان مین از دست داده و حالش وخیم بود.
🌷هنگامی که نزدیکش رفتم تا به او رسیدگی کنم به چشمانم خیره شد و با لحنی خاص و آرام گفت: «من رفتنی هستم به دیگر مجروحان رسیدگی کنید.» منقلب شده بودم، به حرفش گوش ندادم و خواستم هر طوری که شده به او رسیدگی کنم. اولین کاری که باید انجام میدادم تزریق سرم به او بود. اما....
🌷....اما هر دو جفت دست و پایش قطع شده بودند و نمی شد رگی پیدا کرد تا سرم را به آن زد. در نهایت توانستم از گردنش رگ بگیرم و سرم را از آنجا به بدنش تزریق کنم.
🌷نوجوان ١٣ ساله که در آخرین دقایق عمرش در یک جمله کوتاه درس ایثار داده بود بعد از ١٥ دقیقه شهید شد. اما همچنان صحنه ای را که به چشمانم خیره شد و آن جمله را گفت، به یاد دارم.
#راوى: اعظم دبيريان پرستار دفاع مقدس
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
اللهم عجل لولیک الفرج
🌷🌷🌷🌷🌷
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🕊🌺
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٢١٨٠
#مرخصى_برگه_ى_زخمی_شده....!!
🌷بعد از داير شدن مجتمع هاى آموزشى رزمندگان در جبهه، اوقات فراغت از جنگ را به تحصيل مى پرداختيم. يكى از روزهاى تابستان براى گرفتن امتحان ما را زير سايه درختى جمع كردند. بعد از توزيع ورقه هاى امتحانى مشغول نوشتن شديم.
🌷خمپاره اندازهاى دشمن همزمان شروع كرده بودند. يك خمپاره در چند متريمان به زمين خورد. همه بدون توجه، سرگرم جواب دادن به سئوالات بودند. يك تركش افتاد روى ورقه دوست بغل دستيم و چون گرم بود قسمتى از آن را سوزاند. ورقه را گرفت بالا و به ممتحن گفت: برگه من زخمى شده بايد تا فردا به او مرخصى بدهى! همه خنديدند و شيطنت دشمن را به چيزى نگرفتند.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🕊🌺
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۳۷۸۶
#پای_نفوذیها_و_منافقها_در_میان_بود!!
🌷در عملیات کربلای ۴، ساعت ۱۲ شب کنار رودخانه بودیم. آرامش زیادی در فضا موج میزد. عملیات لو رفته بود، اما هنوز درگیری شروع نشده بود. این عملیات توسط عوامل متعددی لو رفت. تا آنجایی که من متوجه شدم، یکی از این نفوذیها فردی به نام عباس داوری بود که به عنوان پزشک میان بچههای پاسدار و رزمنده نفوذ کرده بود. خلاصه عراق میدانست قرار است عملیات کنیم و آماده بود.
🌷وقتی خطشکنهای ما وارد خط عراق میشدند و سر از آب بیرون میآوردند، بعثیها با قناسه آنها را میزدند. آنجا خیلی شهید دادیم. مثلاً از گردان مالک اشتر که همه خطشکن و غواص بودند، از ۴۰۰ نیرو فقط ۲۰ تا نیرو برگشت. بقیه شهید شدند. پیکرشان بعد از چند سال برگشت. یادم است وقتی درگیری شدت گرفت، دشمن آنقدر گلوله زد که انگار پایین رودخانه کلاً آتش گرفته بود. ما حتی سوار بر قایق تا آن طرف اروند رفتیم، ولی نگذاشتند پیاده شویم. عملیات چند ساعته لغو شده بود. بعثیها دوطرف محور را باز کرده بودند و وقتی رزمندهها داخل محور میشدند پشت محور را میبستند با دولول و تکلول ضدهوایی به طرف رزمندهها شلیک میکردند.
🌷ما در جنگ از نفوذیها و منافقها صدمات زیادی خوردیم. در عملیات پاتک شلمچه منافقین بالای سنگرهای دشمن میرفتند و به فارسی از بچهها میخواستند بالا بروند. رزمندهها فکر میکردند نیروهای خودمان هستند. تا بلند میشدیم پیشروی کنیم خاکریز را به رگبار میبستند. پاتک شلمچه یکی از سنگینترین پاتکهای دشمن در دفاع مقدس بود. آنجا شهدای زیادی دادیم، اما با همین جانفشانیها هشت سال مقابل تهاجم شرق و غرب ایستادیم.
راوی: جانباز سرافراز ۲۵ درصد شیمیایی عباس فقیهان (یکی از همین ۱۳ سالههای جنگ که در سن نوجوانی به مقام جانبازی نائل آمد.)
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
╔═ 🌼══🌼 ═╗
کانال شهیدروح الله_طالبی اقدم
@shahidtalebi 🕊🌺
╚═ 🌼══🌼 ═╝
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۴۱۷۵
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#نمازی_که_مانع_از_قطع_عضو_شد!
🌷در عملیات محرم در منطقه زبیدات، هر دو پایم به شدت مجروح شد. اول فکر کردم که پاهایم قطع شده، بعد که به خودم آمدم دیدم که پوتینهایم کاملاً متلاشی شده و خون به بیرون فواره میزند. توان حرکت نداشتم و چون خون زیادی از من رفته بود، بیحال بر زمین افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم. در راه بغداد به هوش آمدم. همبندانم گفتند: «چهار روز در العماره بودهایم.» ما را به بیمارستان الرشید در بغداد بردند. دو روز هم در آن بیمارستان ما را در اتاقی نگه داشتند که اسیران آنجا بیشترشان دچار شپش شده بودند. پس از دو روز، بدون هیچ مداوایی ما را به سوی بیمارستان نیروی هوایی (بیمارستان تموز) بردند.
🌷در آنجا با چند بهیار عراقی دوست شدم. یکی از آنها «محمد» نام داشت. او نام مرا که پرسید، گفتم: «محمدجعفر» خیلی خوشحال شد؛ زیرا نام پدرش «جعفر» بود. دوستی من و محمد به نفع دوستان اسیرمان شد؛ زیرا پرستاران، پزشکان و بهیاران بیمارستان وحشی بودند و هرگاه آنها میخواستند ما را بزنند، محمد پا درمیانی میکرد. یک ماه از اسارت ما گذشت. روزی یک هیئت پزشکی داخل اتاق ما شدند. ما حدود بیست اسیر مجروح بودیم که وضع هشت نفرمان خیلی وخیم بود. پای من به شدت عفونت کرده بود؛ طوریکه پتو روی آن میانداختم تا بوی عفونت، دیگران را نیازارد. پزشک سر تیم عراقی همه را چک کرد تا اینکه....
🌷تا اینکه نوبت به من رسید. او تا پای راست مرا دید فوری رو به همراهان خود کرد و گفت: «اسم این را هم به آن هفت نفر اضافه کنید. باید قطع شود!» من گفتم: «دکتر! پای من سالم است. فقط زخم آن باید تمیز و پانسمان شود!» او گفت: «ما تشخیص میدهیم نه شما.» و رفت. هنگام بیرون رفتن از اتاق گفت: «این چند نفر نه آب بنوشند و نه غذا بخورند! در ضمن پایشان را تمیز کنید و موها را تیغ بزنید!» یک ساعت بعد، آنها پای مرا تیغ زدند و گفتند: «امشب ساعت ۱۱ تو را به اتاق عمل میبرند.» دوست عراقیام، محمد، آمد و شروع کرد به دلداری دادن. من هم بیحوصله شده بودم. گفتم: «ولم کن! میخواهم بخوابم.»
🌷او رفت و من در فکر خود غرق شدم. با هیچکس حرف نمیزدم. فقط به دنبال راه نجات بودم. دنبال کسی میگشتم که کمک کند و به عراقیها بفهماند که پایم عصب و حس دارد و قابل خوب شدن است. به امام زمان(عج) متوسل شدم و با آن امام عزیز و فریادرس، خیلی درد دل کردم و نذر کردم که اگر پایم خوب شود و از دست این تیم پزشکی نجات پیدا کنم، دو هزار رکعت نماز به نیت آقا بخوانم. ساعت ۹ شب در اتاق باز شد و همان تیم پزشکی داخل اتاق شدند. رئیس آنها که پزشکی کهنسال بود گفت: «یکبار دیگر باید چک شوید!» تا او به سراغم آمد من فوراً دستش را گرفتم و به عربی دست و پا شکسته گفتم: «انی حاضر بالموت؛ ولی لا قطع.» دکتر و همراهانش....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۴۱۷۶
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#نمازی_که_مانع_از_قطع_عضو_شد!
🌷دکتر و همراهانش خندیدند. او گفت: «چرا؟» گفتم: «پایم سالم است. فقط مقداری ورم کرده و کسی آن را شستشو نداده و رسیدگی نکرده است.» او گفت: «نه، پای تو عصب ندارد و حتماً تا چند روز دیگر سیاه میشود.» گفتم: «باشد! شما امشب قطع نکنید. بقیه مسائل به گردن خودم!» او با ملایمت گفت: «باباجان! میمیری.» گفتم: «همه باید بمیرند؛ ولی شما با پایم کاری نداشته باشید.» خیلی پافشاری کردم. یکی از همراهان او که خیلی خشن بود به من گفت: «دست دکتر را ول کن!» دکتر به او پاسخ داد و گفت: «کاری به این نداشته باشید! و رو به من گفت: «اسم تو را فعلاً جزء کسانی مینویسیم که زخمشان پانسمان شود.» از او تشکر کردم و آنها از اتاق بیرون رفتند.
🌷ساعت ۱۱ شب ما را به سوی اتاق عمل بردند. برانکارد من توسط محمد، دوست عراقیام، هل داده میشد. محمد به من گفت: «به حرفهای تو و دکتر گوش میکردم، فکر نمیکنم راست گفته باشد.» گفتم: «باز هم دعا میکنم.» گفت: «چطوری؟» گفتم: «از امام زمان(عج) کمک میخواهم.» محمد گفت: «خوب کسی را انتخاب کردهای!» گفتم: «مگر تو شیعه هستی؟» گفت: «بله، دکتر هم شیعه است.» و مرا به راهرو اتاق عمل رساند و تحویل شخصی دیگر داد و هنگام خداحافظی به او سفارش کرد که هوای مرا داشته باشد. محمد صورت مرا بوسید و رفت. من پشت در اتاق عمل بودم. وقتی یکی از بچهها را میبردند، ساعتی بعد او را با دست و پای بریده بر میگرداندند تا اینکه نوبت به من رسید. مرا به اتاق عمل بردند. همه....
🌷همه افراد داخل اتاق، بداخلاق و بدزبان بودند. تا رسیدم گفتم: «دکتر کجاست؟» یکی از آنها گفت: «همه ما دکتر هستیم. اگر حرف بزنی داغونت میکنیم.» چند مشت و سیلی هم به من زد. در همین لحظه در اتاق باز شد و همان دکتر داخل شد. گفتم: «دکتر! اینها میگویند باید پایت قطع شود!» گفت: «کی؟» گفتم: «این آقا.» (همان کسی که مرا زد و فحاشی کرد.) دکتر ناراحت شد و به آنها گفت: «مگر شما انسان نیستید؟!» در همین حین بیهوشم کردند. وقتی به هوش آمدم، اول سراغ پای راستم را گرفتم و دیدم که باند پیچی شده و قطع نشده است. پس از دو ساعت، دکتر آمد و پس از سلام و علیک گفت: «دیدی سرقولم بودم! ما شیعهها دروغ نمیگوییم.» الحمدالله پای من بهبود یافت و من هم سر قولم ماندم و تا مدتها برای سلامتی امام زمان(عج) و نذر ایشان، نماز میخواندم.
راوی: آزاده سرافراز محمدجعفر رفیعی
منبع: فرهنگ نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
╔═ 🌼══🌼 ═╗
کانال شهیدروح الله_طالبی اقدم
@shahidtalebi 🕊🌺
╚═ 🌼══🌼 ═╝
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۴۴۶۱
#سیرهی_فرزند_ابوتراب
🌷نجف بودیم. صدای آی دزد آی دزد که بلند شد، رفتم داخل کوچه. دزدی قالیچهای از منزل سید علی اکبر زیر بغل داشت که به تور مردم افتاد. مرحوم ابوترابی با عجله خود را کوچه رساند. دست سارق را گرفت و گفت: آقا جان! چرا بدون خوردن صبحانه رفتی؟! به آن افراد هم گفت: این شخص مهمان ماست و من خودم قالیچه را به او دادم. کاری به او نداشته باشید. با هم به منزل آمدند. سارق شرمنده نشسته بود و منتظر بود که....
🌷منتظر بود که آقای ابوترابی تحویل پلیسش دهد. همسر سید، صبحانهای از بهترین سرشیرهای نجف تهیه کرده بود. اما خبری از پلیس نبود. موقع رفتن آقای ابوترابی قالیچه را زد زیر بغلش، قبول نمیکرد. گفت: اگر نبری همسایهها میفهمند، شما صاحب این قالیچه نبودهای. با شرمندگی قالیچه را برد. صبح روز بعد با گریه و شرمندگی آمده بود در خانه سید. توبه کرده بود. میگفت: شما هدایتم کردید. میخواهم دستم را بگیرید.
🌹خاطره اى به ياد سید آزادگان حاج سید علی اکبر ابوترابی فرد
راوی: آقای اسماعیل یعقوبی قزوینی
📚 کتاب "فرزند ابوتراب (ع)"، (برگهایی از زندگی مرحوم سید علی اکبر ابوترابی)
منبع: وب سایت برشها
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
کانال شهید تاسوعایی مدافع حرم آل الله
(ابا حنانه) روح الله_طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۴۳۸۳
#تسويه_حسابى_كه_انجام_نشد...!!
🌷من از سپاه تبریز مأموریت ۴۵ روزه به جبهه رفته بودم. اما یک سال و نیم بود که در منطقه بودم. مقداری از لحاظ روحی و جسمی خسته شده بودم. قبل از عملیات بدر به فرمانده گردان بنی هاشم گفتم که تسویه حساب میخواهم. گفت: من نمیدانم، اگر میخواهی برو پیش آقا مهدی. گفتم با آقا مهدی کاری ندارم. فرمانده گردان تو هستی. خلاصه زیر بار نرفت!!
🌷رفتم پیش آقا مهدی و ماجرا را گفتم. آقا مهدی با آن وقار همیشگیاش گفت: «چشم، الآن یک تسویه برای شما مینویسم و یکی هم برای خودم. جبهه را هم به هر كه میخواهی بسپاریم و میرويم.» سر به زیر انداختم و از گفتهام شرمنده شدم. مقداری از وضعیت جنگ و جبهه را برایم تشریح کرد. از مشکلات پشت جبهه برایم گفت. حرفهایش دلم را نرم کرد. برگشتم گردان و دیگر هيچوقت به تسویه حساب فکر نکردم.
🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهيد مهندس مهـدى باكرى
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حاج_قاسم
#جان_فدا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
کانال شهید تاسوعایی مدافع حرم آل الله
(ابا حنانه) روح الله_طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۵۲۲۲
#عصرانهی_خونین!!
🌷پانزده روز از ازدواج «سعیدی» میگذشت؛ اما گویا به او الهام شده بود که باید به جبهه برود. ساعت ۴ بعدازظهر یکی از روزهای بهار، همراه ۱۲ تن از همرزمان در وقت استراحت و در محل خدمت، پایگاهی در منطقهی سیا حومهی بانهی کردستان، مشغول بازی فوتبال بودیم. در همین هنگام دو روستایی به ما نزدیک شده و مشغول سلام و احوالپرسی شدند. دو نفر دیگر هم در فاصلهی ۲۰۰ ـ ۳۰۰ متری ما مشغول کشاورزی بودند.
🌷آن دو نفر پس از سلام و احوالپرسی، به طرف کشاورزان حرکت کردند. دقایقی بعد دیدیم که سفرهای را دارند روی زمین پهن میکنند، ما به گمان اینکه میخواهند عصرانهای بخورند، به این موضوع توجهای نکردیم و دوباره مشغول بازی شدیم، که صدای رگبار اسلحههای آنها همه ما را به وحشت انداخت. همه وحشتزده روی زمین دراز کشیدیم؛ اما «سعیدی» یک آن از جایش بلند شد و خود را به اسلحهخانه رساند و اسلحهاش را برداشت.
🌷هر لحظه به تعداد آنها، که از اعضای حزب «کومله» بودند، اضافه میشد. «سعیدی» را دیدم که اسلحه به دست، برای نجات ما به سمتشان داشت شلیک میکرد. نفس ضدانقلاب را بریده بود؛ اما، ناگهان نقش بر زمین شد و افتاد. خودم را هر طور بود بالای سرش رساندم، بدنش سالم بود. سرش را روی زانویم گذاشتم، که یک آن متوجه شدم تیر به دهانش خورده و از پشت سر خارج شده است.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز عینالله سعیدی خزانآبادی (تولد: ۸ مهر ۱۳۴۲، شهادت: ۲۳ اردیبهشت ۱۳۶۴)
راوی: رزمنده دلاور محمد برهانی
منبع: سایت نوید شاهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
شهید تاسوعایی مدافع حرم آل الله
(ابا حنانه) روح الله_طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۵۳۸۹
#طوطیها_هم_عاشق_میشوند!!
🌷دو طوطی در خانه نگهداری میکرد. این دو پرنده علاقه زیادی به او داشتند. پرندهها در آخرین روزی که شهید آمادهی رفتن به جبهه بود، خیلی سر و صدا و بیقراری میکردند. چند قدمی تا در خانه رفت، دوباره به سراغ آنها آمد و با لبخند از من پرسیدند: میدانی اینها چه میگویند؟! گفتم: نه! گفت: اینها سفارش میکنند که در جبهه باید بجنگی و حتماً شهید شوی. گفتم: این چه حرفیه؟! مگر هرکس که رفت جبهه، شهید میشود؟ اِن شاء الله حالا حالاها باید خدمت کنید. پس از خداحافظی در آخرین لحظه برگشت و گفت: اگر من شهید شدم، طوطیها را آزاد کنید. روز هفتم بعد از شهادت، وقتی طوطیها را آزاد کردیم، هر دو پرواز کردند و با وجودی که قبرهای زیاد دیگری هم در گلستان شهدا بود، اما مستقیماً روی قبر محمدصادق نشستند و شروع به نوک زدن قبر کردند.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز محمدصادق سر نوبه
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
شهید تاسوعایی مدافع حرم آل الله
(ابا حنانه) روح الله_طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۵۷۱۴
#ماری_که_جان_هشت_رزمنده_را_نجات_داد!
🌷تابستان سال ۱۳۶۲ بعد از عملیات والفجر ٣ که جهت آزادسازی مهران انجام شده بود. تیپ امام موسی از لشکر ۵ نصر در یکی از قلههای اطراف شهر مهران به نام کله قندی در حال انجام وظیفه بود. در خط پدافندی بودیم که یکی از دوستانم، کتری خیلی بزرگی را برداشت که برای بچهها چای درست کند. وقتی آب کتری جوش آمد من رفتم تا چای خشک را داخل آن بریزم و کتری را بیاورم. ناگهان مار بزرگی در کنار کتری دیدم.
🌷تا به خود جنبیدم، مار داخل یکی از کیسههای سنگر اجتماعی که جهت استراحت ساخته بودیم رفت. موقعی که جریان را برای دیگر دوستانم تعریف کردم به این نتیجه رسیدم که سنگر را عوض کنیم و همین کار انجام شد. وقتی آخرین وسایل را از سنگر قبلی برداشتیم و حدوداً ۱۰۰ متر از آن دور شدیم ناگهان یک گلوله خمپاره ۸۰ درست روی همان سنگر قبلی خورد و از سنگر چیزی باقی نماند. بعداً متوجه شدیم که دیدهبان عراقیها دود آتشی را که برای چای روشن کرده بودیم را، دیده و گرا داده بود. ولی مار، جانِ ما ۸ نفر را نجات داد.
راوى: رزمنده دلاور محمود روحانى
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات