خَـــطُ ســـیّره ِشَــــهّـــیدٰان.mp3
18.53M
🔰#روایتگری
🚩حاج حسین یکتا
🚩بسیار شنیدنی و زیبا
مداحی آنلاین - نماهنگ مسیر سبز ظهور - حسینی نسب.mp3
4.07M
⚡️قرار دل بی شکیبم سلام
امام زمان غریبم سلام
میدونم صدامو داری میشنوی
حبیبم سلام...💞💔
علیرضا_حسینی_نسب🎙
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌷
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️وظیفه زنی که شوهرش نسبت به نماز و روزه و مسائل شرعی بی تفاوت است چیست؟ آیا باید طلاق بگیرد؟
💠 استاد وحیدپور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ابــراهـیـم هـادی❤️
💔شـهـیـد بــی مـزار💔
باید تمام زندگیم مثل او شود ..
شهدارایادکنید حتی با یک صلوات
یاد شهداکمتراز شهادت نیست
suye-shahre-ma-shahidi-avardand.mp3
15.15M
🌴 زمینه شهدایی
🍃 این گل را به رسم هدیه تقدیم نگاهت کردیم
🎙 #میثم_مطیعی
Ba Besme Rabe Shohada [FarsiMode.Com].mp3
2.13M
🍃با بسم رب الشهدا دفتر دل وا می کنم
1885544194_-1626154552.mp3
3.99M
باز مشغول کاری با لبخند که انگار نه انگار!
که ازت دوتا دنده شکسته؛ بین در و دیوار
با حال مناسب گوش بدید💔😭🏴🏴🏴
شادی روح حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
و همه مادران آسمانی مادر آسمانی شما عزیزان مادران شهدا مادر بزرگ عزیزم
صلوات هدیه کنیم
اللهمَّ عجل لولیک الفرج 🤲
1_7965468621.mp3
6.31M
حـــــلالــمکـــــن
این شبا حال و هوای
خونه مون خیلی عجیبه
با دل گوش بده روز شهادته
بی مادریم حوصله
شرح غصه نیست
اینا گوش بده و برو خونه
حضرت زهرا سلام
😔😔😔🖤🖤🖤
🟣خاک های نرم کوشک🟣
#قسمت_هفدهم
رسیدیم خانه، من همین طوردرد می کشیدم و خدا خدا می کردم قابله زودتر بیاید، تو نگاه مادرم نگرانی موج می زد. یک آن آرام نمی گرفت وقتی صدای در راشنید انگار می خواست بال در بیاورد سریع رفت که در را باز کند. کمی بعد با خوشحالی برگشت
«خانم قابله اومدن»
خانم سنگین و موقری بود به قول خودمان دست سبکی داشت. بچه راحت تر از آنکه فکرش را می کردم به دنیا آمد یک دختر قشنگ و چشم پر کن
قیافه و قد و قواره اش برای خودم هم عجیب بود چشم از صورتش نمی گرفتم، خانم قابله لبخندی زد و پرسید: «اسم بچه رو چی می خواین بگذارین؟»
یک آن ماندم چه بگویم خودش گفت: «اسمش رو بگذارین فاطمه، اسم خیلی خوبیه»
قابله به آن خوش برخوردی و با ادبی ندیده بودم. مادرم از اتاق رفته بودبیرون با سینی چای و ظرف میوه
برگشت گذاشت جلوی او و تعارف کرد نخورد
بفرمایین اگه نخورین که نمیشه.
خیلی ممنون نمی خورم»
»
مادرم چیزهای دیگر هم آورد هرچه اصرار کردیم لب به هیچی نزد کمی بعد خداحافظی کرد و رفت»
شب از نیمه گذشته بود عقربه های ساعت رسید نزدیک سه،همه مان نگران عبدالحسین بودیم، مادرم هی می
گفت:« آخه آدم این قدر بی خیال!
من ولی حرص و جوش این را می زدم که نکند برایش اتفاقی افتاده باشد.
بالاخره ساعت سه صدای در کوچه بلند شد . زود گفتم: «حتماً خودشه.»
مادرم رفت تو حیاط مهلت آمدن به اش نداد شروع کرد به سرزنش صداش را می شنیدم:«خاله جان! شما قابله رو می فرستی و خودت میری؟! آخه نمی گی خدای نکرده یه اتفاقی بیفته...»
ادامه دارد....
رمان_شهدایی
زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی
شادی_روح_شهدا_صلوات
🟣خاک های نرم کوشک🟣
#قسمت_هجدهم
تا بیاید تو خانه مادر یکریز پرخاش کرد بالاخره تو اتاق عبدالحسین به اش گفت قابله که دیگه اومد خاله به من چکار داشتین؟
دیگر امان حرف زدن نداد به مادرم، زود آمد کنار رختخواب بچه
قنداقه اش را گرفت و بلندش کرد یک هو زد زیر گریه مثل باران از ابر بهاری اشک می ریخت. بچه را از بغلش جدا نمی کرد. همین طور خیره او شده بود و گریه می کرد.
«برای چی گریه می کنی؟»
چیزی نگفت. گریه اش برام غیر طبیعی بود فکر می کردم شاید از شوق زیاد است کمی که آرامتر شد، گفتم: «خانم قابله می خواست که ما اسمش را فاطمه بگذاریم .»
با صدای غم آلودی گفت: «منم همین کارو
می خواستم بکنم، نیت کرده بودم اگه دختر باشه، اسمش رو
فاطمه بگذارم.»
گفتم راستی عبدالحسین ماچای، میوه هرچی که آوردیم هیچی نخوردن
می گفت: «اون،ا چیزی نمی خواستن»
بچه را گذاشت کنارمن, حال و هوای دیگری داشت مثل گلی بود که پژمرده شده باشد.
بعد از آن شب همان حال و هوا را داشت هر وقت بچه را بغل می،گرفت دور از چشم ماها گریه می کرد. می دانستم عشق زیادی به حضرت فاطمه (سلام الله علیه)ا دارد. پیش خودم می گفتم چون اسم بچه رو فاطمه گذاشتیم حتماً یاد حضرت می افته و گریه اش می گیره.
پانزده روز از عمر فاطمه می گذشت.باید می بردیمش حمام و قبل از آن باید می رفتیم به دنبال قابله. هرچه به عبدالحسین گفتیم برود گفت: «نمی خواد.»
آخه قابله باید باشه.
با ناراحتی جواب می داد:«قابله دیگه نمی آد خودتون بچه را ببرین حمام»
ادامه دارد....
رمان_شهدایی
زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی
شادی_روح_شهدا_صلوات
08.mp3
13.86M
کتاب_صوتی
من_زنده_ام
خاطرات_اسارت
معصومه_آباد
💐 قسمت هشتم💐
کپی و استفاده از صوت با ذکر صلوات ، بلامانع است
یاد شهداکمتراز شهادت نیست
شهدارایادکنید حتی با یک صلوات
اللهمَّ عجل لولیک الفرج
💐✍ ضرب المثل جواب ابلهان خاموشیست
🔸ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری،جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسید،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست.
🔹شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من نبند، چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند.
خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد.
🔸خر سوار گفت: اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی.
شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.
صاحب خر، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد.
🔹قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت.
قاضی به صاحب خر گفت: این مرد لال است ؟
روستایی گفت: این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد.
🔸قاضی پرسید: با تو سخن گفت؟چه گفت؟
صاحب خر گفت: او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را میشکند. قاضی خندید و بر دانش ابو علی سینا آفرین گفت.
🔹قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!
ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد در زبان پارسی به مثل تبدیل شد:
✍"#جواب_ابلهان_خاموشی_ست"
🔰 ضرب المثل 🔰